اینستاگرام نوحه باران

متن اشعار برگزیده فواد کرمانی

مجموعه اشعار برگزیده آیینی و عاشورایی استاد مرحوم فواد کرمانی 

---

حضرت امام حسین (ع)

 

گر بوَد روزِ حسیبم دیدنِ رویت نصیب

کاش هر روزم ز مشرق سر زدی روز حسیب

 

گر تو بر دردِ گنه کاران طبیبی یا حسین

من خوشم با دردمندی تا تواَم باشی طبیب

 

اذنِ حق را در شفاعت مظهری ای ذوالکرم

تا به اذنِ حق ، شفاعت ، خلق را گردد نصیب

 

ایزد از رحمت شفیعی چون تو بر ما آفرید

خلق را از حق نصیبی گر نباشد لَن یصیب

 

کردگار از بهرِ هر دردی دوائی خلق کرد

درد را سهل است درمان گر طبیب آید لبیب

 

روزِ آن آمد که برداری زماهِ رخ نقاب

آفتابا تا بکی داری شکیب اندر حجیب؟

 

قصّه ی سر دادنت سِرّی ز اسرارِ خداست

خلق را در سر نباشد فهمِ این سرّ عجیب

 

کس نباشد مطّلع جز دوست بر اسرارِ دوست

با رموزِ آشنا کی آشنا باشد غریب؟

 

پرده بردار از جمالِ غیب ای نورِ خدا

کز فراقت رفت ما را پرده ی صبر و شکیب.

 

فواد کرمانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

موضوع: حضرت امام حسین (ع) ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

غزل

 

 جز تو ای کشته‌ی بی‌سر که سراپا همه جانی

 کیست کز دادن جانی بخرد جان جهانی

 

 ما تو را کشته نخوانیم که در صورت و معنی

 زنده اندر تن عشاق چو ماهیت جانی

 

 عجبی نیستکه عرش دل ما جای تو باشد

 دوست را جز دل عاشق بجهان نیست مکانی

 

 ما تو را در دل و بیگانه ترا یافته در گل

 هر کسیرا بتو از رتبه‌ی خویش است گمانی

 

 خلق در کوی تو جویند نشان از تو ولیکن

 بی‌نشان تا نشوند از تو نجویند نشانی

 

 ما ترا دیده بچشم دل و در پرده‌ی غفلت

 که تو در افئده پیدائی و از دیده نهائی

 

وه که گر چشم حقیقت بگشائیم برویت

 همه جا وز همه سو در دل و در دیده عیانی

 

 سالکانت ز مجازند طلبکار حقیقت

 غافل از اینکه حقیقت تو هم اینی و هم آنی

 

 جائی از نور تو خالی نبود در همه عالم

 چون تو در قالب امکان مثل روح روانی

 

 پیش عشاق تو چون ذکر خدا ذکر تو باشد

 به که از ذکر تو غافل منشینند زمانی

 

 عاصیانرا نبود ایمنی از قهر الهی

 مگر از لطف تو آرند بکف خط امانی

 

 سخن آن به که نگوئیم در اوصاف کمالت

 ز انکه ما را نبود در خور مدح تو لسانی

 

 کی توانند خلایق سخن از فضل تو گفتن

مگر از فضل تو جویند لسانی و بیانی

 

 سر نهاده است «فؤاد» از سر تسلیم بپایت

 تا تواش خود بکمند آری و از خود برهانی.

 

فواد کرمانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

موضوع: غزل ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

در مدح حضرت امام حسین (ع)

 

ای که بر روی خدا روی تو دیدار آمده ست

وجهِ لایبصر ز دیدارت پدیدار آمده ست

 

اولیا را از خدا در هر سری سِرّی جداست

وآنچه را در سر تو داری سرّ اسرار آمده ست

 

خلق را سودای عشقت خوانده در بازارِ عشق

عالَم از سودای عشقت عشق بازار آمده ست

 

در ازل چون بحرِ جودت موج زد بر ممکنات

هفت دریا قطره ای زان بحرِ زخّار آمده ست

 

انبیا را دستِ عشقت داد چون مشقِ بلا

از پی فرمان ، مسیحا بر سرِ دار آمده ست

 

ز اشتیاقِ عارضت در سینهء سینای دل

موسی عمران تَرانی گو به گفتار آمده ست

 

معصیت این بود آدم را که در باغِ بهشت

بی صلاحیّت مقامت را طلبکار آمده ست

 

پیشِ حُسنت خواست تا یوسف زند لافِ جمال

زینِ خطورِ کبر در زندان ، گرفتار آمده ست

 

داشت چون ایّوبِ پیغمبر به چشمانت نظر

سالها از عشقِ چشمانِ تو بیمار آمده ست

 

جمله ذرّاتِ جهان آیینه بر حُسنِ تواند

غیرِ مشرک را که بر آئینه زنگار آمده ست

 

کفر و ایمان را چو گیسویت به مویی حلقه کرد

بت پرستان را به گردن عِقدِ زنّار آمده ست

 

کردگار از راهِ دستِ توست فاعل در وجود

لاجرم در فعلِ حق ، دستِ تو در کار آمده ست

 

چون تویی حُسن آفرین را مظهرِ حُسن و جمال

ظِلّ حُسنت صورتِ جنّات و انهار آمده ست

 

چهرِ عالَم روشن است از مِهر و مِهر از چهرِ تو

کآفتابِ چرخِ حسنت نورِ انوار آمده ست

 

نقطهء بینش تو را در آفرینش دید و بس

ای که در حُکمت عوالِم حُکمِ پرگار آمده ست

 

ذاتِ حق را مظهری ، ای ممکنِ واجب نما

وآنچه صُنعِ توست این افلاکِ دَوّار آمده ست

 

چشمِ حق بین را در کسی باشد که حق را در تو دید

هر که این بینش ندارد عبدِ پندار آمده ست

 

اهلِ دانش را که بینش در بهشتِ قربِ توست

صورتِ جنّت بر ایشان نقشِ دیوار آمده ست

 

شمسِ ربّانی توئی ، هر دور در ایّامِ حق

کز مبارک مشرقی طالع دگر بار آمده ست

 

کردگار از رِجسِ خلقیّت شما را کرد پاک

آیهء تطهیر از آن بر آلِ اطهار آمده ست

 

نورِ یزدان را که می گفتیم در ارض و سماست

بی زجاج اینک تو را مصباحِ رخسار آمده ست

 

نارِ غیبی جمله اشیاراست در باطن ، ولی

گرمی افسردگان از شعلهء نار آمده ست

 

چون تو را ذاتِ مشیّت در مرادِ حق فناست

ذاتِ عفوت در مشیّت عفوِ دادار آمده ست

 

ایزد از خونِ تو جبران کرد عصیانِ عِباد

هر که آزادِ تو شد ، آزادِ جبّار آمده ست

 

قهرِ یزدان را پناهی نیست غیر از لطفِ تو

خُلقِ نیکت مظهری بر لطفِ قهّار آمده ست

 

رتبه ات را بر شفاعت جای هیچ انکار نیست

در ازل ابداعِ نورت بهرِ این کار آمده است

 

وین گلی کز آبِ خونِ توست بر گلزارِ دین

هر گلی در باغِ بینش خوار چون خار آمده ست

 

تا زمینِ کربلا از خونِ پاکت شد عَجین

بوی آن تربت قرین با مشکِ تاتار آمده ست

 

بر روانِ دردمندان تربتِ پاکت شفاست

وز خدا این موهبت مخصوصِ ابرار آمده ست

 

زانکه هر درمان نگردد شاملِ هر دردمند

نعمتِ ابرارِ نِقمَت بهرِ فُجّار آمده ست

 

چون کلامِ حق که بر مؤمن شفا و رحمت است

لیک آن رحمت ، خَسار از بهرِ کفّار آمده ست

 

خونِ پاکت بر زمین تا ریخت ای عرشِ خدا

آسمان را زین مصیبت چشمِ خونبار آمده ست

 

کشته را هرگز ندیدم زنده ماند تا ابد

جز تو ای جانی که جسمت کشتهء یار آمده ست

 

کس نداند کان جراحتها بر اندامت چه کرد

این کسی داند که بر وی زخمِ بسیار آمده ست

 

گر به ظاهر کشته ای ، در باطنِ ما زنده ای

چشمِِ اهلِ دل تو را روشن به دیدار آمده ست

 

چشمِ دل در خواب و دل غافل که در آغوش توست

ای خوش آن صاحبدلی کز خواب بیدار آمده ست

 

از وجودِ خویشتن بارِ گنه دارد (فؤاد)

پیشِ عفوت از گناهِ خود به زنهار آمده ست.

 

مرحوم فواد کرمانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

موضوع: حضرت امام حسین (ع) مدح ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

در ولادت حضرت علی (ع)

 

اَلا که آشکار شد طلوع طلعت قدم

شهنشه وجود زد عَلَم ز عرصهء عدم

خدم طفیل هستی اش ولی مجرد از خدم

طلوع کرد نیّری که آفتاب صبحدم

به کسب نور سایدش مدام جبهه بر قدم

 

چو خواست غیب ممتنع که رشهود دم زند

ز اختفا به نور خود در اعتلا عَلَم زند

ز صنع قاف قدرتش به کاف و نون رقم ‌زند

هنوز پیش از آن که دم ز لوح و از قلم زند

دل علیش لوح شد لسان احمدش قلم

 

چو آن خدای کعبه را به رکن دل مقام شد

طواف کعبه نقض شد عمل دگر تمام شد

نواهی خواص بین اوامر عوام شد

بلی زیارت حرم به اهل دل حرام شد

از آن که گشت رکن دل مقام صاحب کرم

 

من ار به قبله رو کنم، نظر به سوی او کنم

اقامه صلوه را به گفتگوی او کنم

گر از وطن سفر کنم، سفر به سوی او کنم

ز حج بیت بگذرم، طواف کوی او کنم

کز احترام مولدش، حرم شده است محترم

 

اَلا که رحمت آیتی ز رحمت علی بود

همه کتاب انبیا، حکایت علی بود

بهشت و هر چه اندر او عنایت علی بود

اجل نعمت خدا، ولایت علی بود

در این ولا بگو نعم، که هست اعظم نعم

 

شهی که از لسان او خدا کند خطاب را

به حکم او به پا کند قیامت و حساب را

به حب و بغض او دهد، ثواب را، عقاب را

منزه است از آنکه من بخوانم آن جناب را

خدیو دولت عرب، امیر کشور عجم

 

ببخشد از تبسمی وجود ممکنات را

ستاند از تکلّمی قرار کائنات را

ز لطف و قهر می دهد حیات را ممات را

اگر زحال ماسوی بگیرد التفات را

به یک اشاره می زند بساط کون را بهم

 

چون ذات پاک حق بُوَد منزه از تصوّرا

خطا بُوَد که اندر او کسی کند تفکرا

نبایدش ببیندش تعقّلا تبصّرا

عقول را ذوات را در او بُوَد تحیّرا

ز معرفت نمی توان زدن در این مقام دم

 

منزّهی که عقل کل نبرد پی به ذات وی

دگر عقول ناقصان بر او کند احاطه کی

کسی به غیر ذات او به ذات او نبرده پی

چو او به قدرت از عدم بقا دهد به کل شئ

عدم چگونه پی برد به ذات صانع قِدَم

 

مقلّدان بی بصر ز شیخ و شاب تن به تن

گرفته اند خالقی ز خلق وهم خویشتن

برند عالی و دنی تمام سجده بر وثن

من آن نیَم که جهلشان شود محیط عقل من

مراست عقل و مشعری به قدر خویش لاجرم

 

خدای وهم خویش را نه راکعم نه ساجدم

محاط فهم خویش را نه عابدم نه حامدم

در این عقیده و گمان نه مفتی ام نه زاهدم

خدای، ظاهر از علی به باطن است، شاهدم

که من صمد ندیده ام، به جز عیان از این صنم

 

چو شاه ما نمود رخ شدیم جمله مات او

مجلّی ذوات شدتجلّی صفات او

فرو شدند عاقلان در افتکار ذات او

نبوده راه معرفت به ذات بحت بات او

عقول شد به روشنی غریق لُجهء ظُلَم

 

وجود عقل چون بُوَد ترشّحی ز جود او

چگونه عقل می کند احاطه بر وجود او

در این مقام طیر دل هبوط شد صعود او

نیافت غیب او کسی چرا که در شهود او

هجوم حیرت و وله زیاد گشت و علم کم

 

زبان کجاست تا کنم حکایت دهان او

به نکته ای رسیده ام که لالم از بیان او

نیافت چون دلم نشان ز لعل بی نشان او

حکایت دهان او بگویم از زبان او

که از مقال او کنم بیان حال او رقم

 

شهی که از علو شان، ثنای او خدا کند

دگر مدیح ذات او چگونه ماسوا کند

نمی توان به وصف او چو عقل دیده وا کند

سزد که او به نطق خود ثنای خود ادا کند

از آنکه سر ذات او، ز غیر اوست مکتتم

 

بهشت را بهشته ام، بهشت من علی بود

علیست آنکه از رخش بهشت منجلی بود

به غیر دیده داشتن، نشان احولی بود

کسیست عاشق ولی، که ناظر ولی بود

به دست دیگران دهد کلید گلشن ارم

 

به زندگی از آن خوشم که زندگیست داد او

بدان امید جان دهم که جان دهم به یاد او

به عیش و طیش و نیک و بد خوشم در انقیاد او

اَلا، مراد عاشقان همه بُوَد مراد او

چه در تعب چه در طرب چه در نعم په در نقم

 

طبیب اگر دوا دهد در آن دوا شفا بُوَد

حبیب اگر جفا کند در آن جفا وفا بُود

فا مجو ز عاشقی که شاکی از جفا بُوَد

اَلا،‌ سلوک صوفیان به عالم صفا بُوَد

مساوی است نزدشان وجود صحّت و سقم

 

تو ای علی مرتضی، که نفس پاک احمدی

چو نفس پاک احمدی، ظهور ذات سرمدی

ز هر علل منزهی، ز هر خلل مجردی

به ظاهر محمدی، تو باطن محمدی

نبی به جسم ظاهرت، خطاب کرده ابن عم

 

وجود را، فقود را، تو خالقی، تو داوری

جمال را، جلال را، تو مظهری تو مظهری

تو نقطه ای، تو مرکزی، تو صادری، تو مصدری

تو باطنی، تو ظاهری، تو اولی تو آخری

و مِنکَ یَنجَحُ الطَّلب و فیکَ یَنتَهِی الهِمَم

 

تو آن تجلی حقی، که هستی است طور تو

مشارق جهان بود مطالع ظهور تو

دل فواد چون کند تغافل از حضور تو

که هر طرف عیان بود تجلیات نور تو

ز پرده های مختلف، به اقتضای بیش و کم.

 

فواد کرمانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

موضوع: حضرت علی (ع) میلاد ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

در مدح و میلاد حضرت امام حسین (ع)

 

عَلَم از لامکان چون در مکان زد سبطِ پیغمبر

حسین آن نورِ یزدان ، نارِ امکان ، جلوهء اکبر

 

جمالِ کُنتُ کنزا" آشکارا شد ز مخفیّا"

شهِ اَحبَبتُ ان اعرف نقاب افکند از منظر

 

الهِ لم یَلِد را جلوه گر شد آیت و مجلی

خدای لایری را گشت ظاهر ، مُظهِر و مظهَر

 

شد آن سیمرغِ قافِ لامکان اندر مکان ، ساکن

گشود آن شاهبازِ عرشی ، اندر خاکدان شهپر

 

رخ از برجِ عدم بگشود ، روشن کوکبِ هستی

نمود از مشرقِ لاشمس الّا ، طلعتِ انور

 

تو گوئی عرش را آمد مضیقِ فرش گنجایش

نهان شد عالَمِ اکبر ، درونِ عالمِ اصغر

 

مکان بر کرسی امکان نمود آن مظهرِ واجب

جلوس اندر حُدوث افکند ، آن شاهِ قدم کشور

 

همائی کآشیان بودش فرازِ سدرهء اقبل

به امرِ او در آمد ، در نشیبِ تودهء اغبر

 

پدید آمد جلالی را که می خواندیم لَن یعرف

هویدا شد جمالی را که می گفتیم لا یُبصَر

 

نبوّت بود مشکات ، ولایت چون زُجاج آمد

حسینش در میان مصباحی ، از کوکب درخشان تر

 

عیان شد از دو مشرق ، نورِ لاشرقی و لا غربی

علی یک مشرقش بود و محمد مشرقِ دیگر

 

حسین آن معنی نور علی نور ، آشکارا شد

ز بطنِ طیّبِ زهرا ، ز صلبِ طاهرِ حیدر

 

هزاران گنجِ عِلم از غیبِ امکان در شهود آمد

چو از گنجینهء عِلم خدا تابان شد این گوهر

 

دو جوهر پرورید از خلعتِ کون و مکان یزدان

یکی زهرای اطهر بود ، دیگر حیدرِ صفدر

 

خدا را اقتضای حکمت آمد ، کاین دو جوهر را

کند ممزوج و گیرد زین دو جوهر ، باز یک جوهر

 

خدای طاق ، از این یک جفت ، خلقت کرد طاقی را

چو ذاتِ خویش بی همتا ، چو نورِ خویش بی همسر

 

چو کرد از آن دو نور ، ایجاد این نورِ مقدّس را

خداوندِ جهان آن را حکیم جسم و جان پرور

 

تبارک خواند مر خود را ، از این صُنعِ نکو یزدان

بسی بر خویش احسن گفت از این خلقِ حَسن ، داور

 

هویدا گشت از جودِ الهی ، نعمتِ بی حدّ

پدید آمد ز فیضِ لاتناهی نعمتِ بی مر

 

چنان فیضِ بسیطی گشت بر خلق از خدا نازل

که با خیرات یکسان شد ، به عالَم هر چه بود از شرّ

 

برابر شد در این رحمت ، مقامِ صالح و طالح

در این فیضِ عظیم آمد مساوی مؤمن و کافر

 

ز یزدان نازل آمد رحمتی بر معصیت کاران

که عصیان آرزو شد صالحان را تا صفِ محشر

 

ز بس عُبّاد را بر عاصیان می بودی استهزاء

ز بس زُهّاد را بر خاطیان می آمد تسخر

 

رجاء المذنبین را قلزمِ رحمت به جوش آمد

گناهِ عاصیان را شُست از یک قطره اشکِ تر

 

ز غیب اندر شهود آمد ، شهی ، کامد وجودِ او

صفات الله را موقع ، لقاءالله را محضر

 

بُوَد روح الامین بر آستانش بندهء اَضعَف

بُوَد عرشِ برین در بارگاهش مسندِ اَحقَر

 

فَلک با آن احاطت ، بر درش چون حلقهء کوچک

مَلک با آن جلالت ، در برش چون پشّهء لاغر

 

بُروزِ جلوهء حق را ، وجودش اوّلین صادر

ولی در عالَمِ امکان شهودش آخرین مصدر

 

بهین فردی که آمد سلسلهء ایجاد را مرکز

مهین قطبی که آمد دایرهء میعاد را محور

 

جهان ، جوزی است در مُشتش ، اجل ، ادنی ز انگشتش

قضا در قبضه اش ملجأ ، قدر در پنجه اش مُضطر

 

نهارِ اشراقی از رویش ، سوادی لیل از مویش

غباری باشد از کویش ، رواقِ گنبدِ اَخضر

 

کلیم ، از مدحتش گویا ، مسیحش عاشق و جویا

خضر اندر پیش ، پویا ، به کوه و دشت و بحر و بر

 

رخش تابنده در فاران ، دلش چون جمرهء سینا

غمش سوزنده بر حوریثِ جان ، چون شعلهء آذر

 

ز مرآتِ دلِ صافش خدا پیدا و الطافش

همه اخلاق و اوصافش ، صفات الله را مخبر

 

اجل را اذن بخشنده ، قدر را حکم راننده

قضا را ربّ فرمانده ، خدا را عبدِ فرمانبر

 

دلش محوِ صفاتِ حق ، صفاتش محوِ ذاتِ حق

سراپا گشته ماتِ حق ، چون اندر آفتاب ، اختر

 

قلوب از فیضِ او گلشن ، چو دشت از ابرِ فروردین

عقول ، از نورِ او روشن ، چو لیل از خسروِ خاور

 

ز رفتارش ، ز کردارش ، معطّل گردشِ گردون

در اخلاقش ، در اطوارش ، مؤله عقلِ دانشور

 

به ذیلش معتصم ، در سینهء نون ، پنجهء ذَالنّون

به نورش ملتجی در قلبِ آذر ، زادهء آزر

 

مُعلّق بود در صُلبِ مشیّت ، نطفهء آدم

که مسجودِ ملائک آمد ، این نورِ همایون فر

 

خدا را عابد آمد ، ذاتِ او را روزی که در عالم

نه اسمی بود از مسجد ، نه رسمی بود از منبر

 

ز بس جبریل خاکستر نشین شد بر سرِ کویش

بیاضِ روشن آمد ، چون سوادِ چهرهء قنبر

 

دلش چون قطره ای بی شک شد و در بحر مُستَهلَک

ز بحرش آب در مدرک ، ز آبش درک در مشعر

 

چنان جان را فدا کرد ، که جان بگذشته از جانان

چنان دل را فدا کرده که دل وارسته از دلبر

 

هر آنکو چون حسین ، آتش زند در ماسوای حق

نماید ماسوا در چشمِ او یک مشت خاکستر

 

بشوید دست از جان ، پاگذارد بر سرِ امکان

کند سِرّ دل اندر سینه پنهان ، بگذرد از سر

 

اگر داری عمرِ خضر ، باشد اندر این عالَم

ننوشد آب حیوان ، بگذرد از مُلکِ اسکندر

 

وجود اندر عدم بیند ، بقا اندر فنا یابد

نجوید ملکِ سَلجوق و نخواهد حشمتِ سنجر

 

نباتِ زندگانی در لبش تلخ است چون حنظل

به کامش تلخی مُردن بود شیرین تر از شَکّر

 

چنان مست از رخِ ساقی شود کز غایتِ مستی

نگون سازد خُم و ریزد شراب و بشکند ساغر

 

سِنان در بوستانِ تن به جای سرو بنشاند

به صحنِ سینه رویاند ز پیکان سنبل و ضیمر

 

ز خارِ دشنهء خنجرِ ، بدن را گلستان سازد

عذار از خونِ پیشانی کند چون لالهء اَحمَر

 

ز داغِ نوجوانان ، آتشی در جان برافروزد

بر آن آتش نهد دل را بسان عود در مجمر

 

نخواهد زندگانی چون زنان در حجلهء امکان

عروسِ مرگ را گیرد چو نوداماد اندر بر

 

چو مقصود آمدش حاصل ، شود از ماسوا غافل

نشاند یار را در دل ، بِرانَد غیر را از در

 

تَرَکتُ الخلقَ طُرا" فی هواکا بر زبان راند

ز دل بیرون کند مردانه پیوندِ زن و دختر

 

نخواهد نصرت از منصور ، اگر سازند محصورش

چو از منصور حق باشد ، ظفر کی جوید از زعفر؟

 

نیاید جز جمالِ ایزدی در دیده اش پیدا

نباشد جز جلالِ سرمدی در خاطرش مضمر

 

مُوحّد هر چه بیند اول و آخر ، خدا بیند

نباشد چشمِ حق بینش ، به جز دیدارِ حق ، رهبر

 

کسی کاندر نظر ، خلّاقِ اکبر باشدش حاضر

نبیند با وجودِ او ، وجودِ اکبر و اصغر

 

نگوید غیرِ تسلیما" لِاَمر الله ، اگر او را

نوازی نیزه بر پهلو ، گذاری تیغ بر مَغفر

 

نه سر باشد کمندِ او ، نه پیکر پای بندِ او

گذارد سر به پای یار ، از پا افکند پیکر

 

بیاید چون که در میدان ، نهد سر در خمِ چوگان

چو شیرِ بیشهء امکان ، حسین آن مظهرِ داور

 

شنیدم ظهرِ عاشورا که آن مهرِ جهان آرا

روان شد بیکس و تنها ، به رزمِ فرقهء کافر

 

گرفت آن نکتهء توحید جا در مرکزِ میدان

چو پرگارش به گِرد آمد ، سپاه از ایمن و ایسر

 

ستاد آن برجِ ماهِ آفرینش در میان تنها

به گِردش هاله مانند آمدند آن قومِ بداختر

 

به ارشاد ، آن کلام الله ناطق در حدیث آمد

به آوازِ جلی ، فرمود کای قومِ ستم گستر

 

اگر دانید من نسلِ کیَم ؟ دانید اصلم را

که هم ارثِ جلالت از پدر دارم ، هم از مادر

 

ریاضِ ارضِ بطحایم ، بهارِ گلشنِ یثرب

نهالِ باغِ زهرایم ، گلِ بستانِ پیغمبر

 

بُوَد ختمِ رسل جدّم ، که پا بر عرشِ اعلا زد

بوَد دستِ خدا بابم ، کز او بگرفت انگشتر

 

به دیوانِ بقا شیرازهء اوراقِ امکانم

ز جمعِ آفرینش فردم و ایجاد را دفتر

 

من آن نخلم که حقّم کِشت و دستش آبیار آمد

رسولم کرد دهقانی ، بتولم ساخت بارآور

 

دو گیتی را منم آمر ، فلک بر دوشِ من دایر

مَلک از خدمتم فاخر ، جهان را حضرتم مفخر

 

دَمم روح القدس را دَم ، که با مریم شود مَحرَم

وز آن دم ، عیسی مریم ، ببخشد روح بر عاذر

 

ز چهرم مهرِ نورانی ، سر اندر مهرِ من فانی

کنم از نورِ پیشانی ، جمالِ صبح را انور

 

فنا را چون شدم سالک ، بقا را آمدم مالک

دو گیتی غیرِ من هالک ، منم وجه الله اکبر

 

دو گیتی عبد و من شاهم ، خدا بخشنده این جاهم

حسینم ، صِبغَةُ اللّهم ، نه رنگِ احمر و اَصفَر

 

حقیقت کعبهء دل ها ، طوافِ کوی من باشد

که در حولش بُوَد طائف ، منا و مکّه و مشعر

 

نگویم مر مرا جدّ است و مادر از رهِ نسبت

رسولِ اکرمِ امجد ، بتولِ اطیّب و اطهر

 

نگویم مجتبی باشد برادر ، مرتضی بابم

که آن طوبی جنّت آمده ، این ساقی کوثر

 

شما آخر مسلمانم ، نمی دانید مهمانم؟

رهِ آب از چه بر من بسته اید ای بی حیا لشگر؟

 

خدا را گر مسلمانید و من آخر مسلمانم

دریغ از آب ، مهمان را ندارد هیچ بد گوهر

 

دهیدم جرعه ای آبی که روحم را ز بی تابی

شرار افتاده بر تن ، شعله بر دل ، بر جگر اخگر

 

نگشت این ناله ها نافذ ، بر آن کفّارِ سنگین دل

نشد این پندها راسخ ، بر آن جمعیّتِ منکر

 

بسانِ حلقه از هر گوشه بگرفتند گِردش را

بدان تنگی که صرصر را نبود از هیچ سو مَعبر

 

بر آن غوثِ زمان چون غیث ها ، طل ریخت از هر سو

به یک بار از غمامِ قوسِ اعدا ، ناوکِ صد پَر

 

یکی رُمحش به پلو زد ، یکی شمشیر بر بازو

یکی زد بر دلش پیکان ، یکی بر سینه اش خنجر

 

نبودی غیرِ تسلیما" لِاَمر الله ، گفتارش

در آن ساعت که می زد تیرها بر پیکرش نِشتر

 

رضا و صبر و سِلمی از وجودش در شهود آمد

که گاهِ امتحان ، ظاهر نشد از هیچ پیغمبر

 

تحمّل کرد در عالَم چنان کوهِ بلائی را

که از یک پاره اش گردید پشتِ اولیا چَنبَر

 

اگر برقی بِجَستی زین بلا البرزِ امکان را

چنان بر خویش لرزیدی که طفل از غُرّشِ تندر

 

خلیلِ حق اگر مجروح دیدی حلقِ اصغر را

پسر بگذاشتی ، خود را نهادی کارد بر حنجر

 

به جای ماه ، با ناخن ، نبی بشکافتی دل را

بدیدی مُنشق از شمشیر اگر فرقِ علی اکبر

 

علی را گر خبر از زخمهای پیکرش بودی

از آن تیغِ دو پیکر ، خویش را کردی دو صد پیکر

 

از این ماتم اگر بودی خبر ، حوّا و آدم را

نه آدم روی زن دیدی ، نه حوّا چهرهء شوهر

 

 

شنیدی این مصیبت را اگر از روح القدس ، عیسی

گُزیدی بطنِ مریم را ، نزادی هرگز از مادر

 

اگر رشحی از این طوفان ، گرفتی نوح را بر جان

ز بیم ، انداختی خود را به قعرِ لجّهء اخضر

 

نسیمی گر وزیدی بر سیلمان زین مصیبت ها

چنان بگریختی از وی که خیلِ پشّه از صرصر

 

گر این بارِ امانت را فلک بر دوش می کردی

چنان پشتش خم آوردی ، که سودی روی بر اَغبَر

 

از این بحرِ بلا گر قطره ای می ریخت بر موسی

نهان می شد در آبِ نیل یا در اشکمِ اژدر

 

گر این خونین کواکب آمدی در خواب ، یوسف را

بِخُفتی تا ابد از خوفِ این تعبیر در بستر

 

گر این بحرِ قضا یک لطمه ای می افکند یونس را

ز خوف اندر دلِ ماهی نهان می گشت تا محشر

 

نبودی اتصّالِ رشتهء دل گر به فرزندش

گسستی تار و پودِ عالمِ امکان ز یکدیگر

 

ز بام ای طاسِ کیهان ، طشتِ زرّینت نگون گردد

سر از سِرّ خدا برداشتی ، هِشتی به طشتِ زر

 

سرت را دستی اندر پرده ای ، گردون جدا سازد

عیال الله را بی پرده از سر می کشی معجر

 

جهانا این چه عدوان است ، رویت نیلگون گردد

جمال الله را سیلی زدی ، بر چهرهء دختر

 

خیامِ آلِ عصمت را به بادِ سوختن دادی

چرا نگرفته آتش در تو ای خرگاهِ نُه چادر

 

ز کین ، پامال کردی گیسوی مشکینِ قاسم را

در این فرخنده دامادی ، چنین سائیده ای عنبر

 

ز داسِ ماهِ نو ‌، ای آسمان دستت قلم گردد

که بدرودی گلستانِ نبی را لاله و عبهر

 

چنین بوده است کردارِ جهان ، پیوسته با نیکان

(فؤاد) اگر به نیکان عشق داری از جهان بگذر.

 

فواد کرمانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

موضوع: حضرت امام حسین (ع) مدح , حضرت امام حسین (ع) میلاد ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

عرض ارادت به امام حسین (علیه السلام)

 

قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست

با قضا گفت مشیت، که قیامت برخاست

 

راستی شور قیامت ز قیامت خبریست

بنگرد زاهد کج بین اگر از دیده راست

 

خلق در ظل خودی محو و تو در ظل خدا

ماسوا در چه مقیمند و مقام تو کجاست

 

هر طرف می نگرم روی دلم جانب توست

عارفم بیت خدا را که دلم قبله نماست

 

زنده در قبر دل ما، بدن کشته توست

جان مائی و تو را قبر، حقیقت دل ماست

 

دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نگشت

آری آری آن جلوه که فانی نشود نور خداست

 

بیرق سلطنت افتاد کیان را ز کیان

سلطنت، سلطنت توست که پاینده لواست

 

نه بقا کرد ستمگر نه بجا ماند ستم

ظالم از دست شد و پایه مظلوم بجاست

 

زنده را زنده نخوانند که مرگ از پی اوست

بلکه زنده ست شهیدی که حیاتش ز قفاست

 

دولت آن یافت که در پای تو سر داد ، ولی

این قبا راست نه بر قامت هر بی سر و پاست

 

ما فقیریم و گدا بر سر کوی تو، ولی

پادشاه است فقیری که درین کوچه گداست

 

تو در اول سر و جان باختی اندر ره عشق

تا بدانند خلایق که فنا شرط بقاست

 

از خودی خواست خدا نقش تو را محو کند

خواست چون روی تو را آینه بر طلعت خواست

 

تا ندا کرد ولای تو در اقلیم الست

بهر لبیک ندایت دو جهان پر ز نداست

 

کشته شد عالم دهری چو تو در عالم دهر

دهر تا روز قیامت شب اندوه عزاست

 

در غمت اعین و اشیا همه از منطق کون

هر یکی مویه کنان بر دگری نوحه سراست

 

رفت بر عرشه نی تا سرت ای عرش خدا

کرسی و لوح و قلم بهر عزای تو بپاست

 

منکسف گشت چو خورشید حقیقت به جمال

گر بگیرند ز غم دیده ذرات رواست

 

پایمالی ز عبودیت و من در عجبم

که بدین حال هنوزت سر تسلیم و رضاست

 

گریه بر زخم تنت چون نکند چشم (فواد)

ای شه کشته که بر زخم تنت ، گریه دواست.

 

 فواد کرمانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

موضوع: حضرت امام حسین (ع) ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

در مدح حضرت علی (علیه السلام)

 

من ار به قبله رو کنم، نظر به سوی او کنم

اقامه صلوه را به گفتگوی او کنم

گر از وطن سفر کنم، سفر به سوی او کنم

ز حج بیت بگذرم، طواف کوی او کنم

کز احترام مولدش، حرم شده است محترم

 

الا که رحمت آیتی ز رحمت علی بود

همه کتاب انبیا، حکایت علی بود

بهشت و هر چه اندر او عنایت علی بود

اجل نعمت خدا، ولایت علی بود

در این ولا بگو نعم، که هست اعظم نعم

 

شهی که از لسان او خدا کند خطاب زا

به حکم او به پا کند قیامت و حساب را

به حب و بغض او دهد، ثواب را، عقاب را

منزه است از آنکه من بخوانم آن جناب را

خدیو دولت عرب، امیر کشور عجم

 

خدای وهم خویش را نه راکعم، نه ساجدم

محاط فهم خویش را، نه عابدم نه حامدم

در این عقیده و گمان نه مفتیم نه زاهدم

خدای ظاهر از علی به باطن است شاهدم

که من صمد ندیده ام، به جز عیان از این صنم

 

شهی که از علو شان، ثنای او خدا کند

دگر مدیح ذات او چگونه ماسوا کند

نمی توان به وصف او چو عقل دیده وا کند

سزد که او به نطق خود ثنای خود ادا کند

از آنکه سر ذات او، ز غیر اوست مکتتم

 

بهشت را بهشته ام، بهشت من علی بود

علی ست آنکه از رخش بهشت منجلی بود

به غیر دیده داشتن، نشان احولی بود

کسی ست عاشق ولی، که ناظر ولی بود

به دست دیگران دهد کلید گلشن ارم

 

تو ای علی مرتضی، که نفس پاک احمدی

چو نفس پاک احمدی، ظهور ذات سرمدی

ز هر علل منزهی، ز هر خلل مجردی

به ظاهر محمدی، تو باطن محمدی

نبی به جسم ظاهرت، خطاب کرده ابن عم

 

وجود را، فقود را، تو خالقی، تو داوری

جمال را، جلال را، تو مظهری تو مظهری

تو نقطه ای، تو مرکزی، تو صادری، تو مصدری

تو باطنی، تو ظاهری، تو اولی تو آخری

و منک ینحج الطلب و فیک ینتهی الهمم

 

تو آن تجلی حقی، که هستی است طور تو

مشارق جهان بود مطالع ظهور تو

دل (فواد) چون کند تغافل از حضور تو

که هر طرف عیان بود تجلیات نور تو

ز پرده های مختلف، به اقتضای بیش و کم.

 

فواد کرمانی

موضوع: حضرت علی (ع) مدح ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

در مدح حضرت امام حسین (ع)

 

ای که بر روی خدا روی تو دیدار آمده ست

وجهِ لایبصر ز دیدارت پدیدار آمده ست

 

اولیا را از خدا در هر سری سِرّی جداست

وآنچه را در سر تو داری سرّ اسرار آمده ست

 

خلق را سودای عشقت خوانده در بازارِ عشق

عالَم از سودای عشقت عشق بازار آمده ست

 

در ازل چون بحرِ جودت موج زد بر ممکنات

هفت دریا قطره ای زان بحرِ زخّار آمده ست

 

انبیا را دستِ عشقت داد چون مشقِ بلا

از پی فرمان ، مسیحا بر سرِ دار آمده ست

 

ز اشتیاقِ عارضت در سینهء سینای دل

موسی عمران تَرانی گو به گفتار آمده ست

 

معصیت این بود آدم را که در باغِ بهشت

بی صلاحیّت مقامت را طلبکار آمده ست

 

پیشِ حُسنت خواست تا یوسف زند لافِ جمال

زینِ خطورِ کبر در زندان ، گرفتار آمده ست

 

داشت چون ایّوبِ پیغمبر به چشمانت نظر

سالها از عشقِ چشمانِ تو بیمار آمده ست

 

جمله ذرّاتِ جهان آیینه بر حُسنِ تواند

غیرِ مشرک را که بر آئینه زنگار آمده ست

 

کفر و ایمان را چو گیسویت به مویی حلقه کرد

بت پرستان را به گردن عِقدِ زنّار آمده ست

 

کردگار از راهِ دستِ توست فاعل در وجود

لاجرم در فعلِ حق ، دستِ تو در کار آمده ست

 

چون تویی حُسن آفرین را مظهرِ حُسن و جمال

ظِلّ حُسنت صورتِ جنّات و انهار آمده ست

 

چهرِ عالَم روشن است از مِهر و مِهر از چهرِ تو

کآفتابِ چرخِ حسنت نورِ انوار آمده ست

 

نقطهء بینش تو را در آفرینش دید و بس

ای که در حُکمت عوالِم حُکمِ پرگار آمده ست

 

ذاتِ حق را مظهری ، ای ممکنِ واجب نما

وآنچه صُنعِ توست این افلاکِ دَوّار آمده ست

 

چشمِ حق بین را در کسی باشد که حق را در تو دید

هر که این بینش ندارد عبدِ پندار آمده ست

 

اهلِ دانش را که بینش در بهشتِ قربِ توست

صورتِ جنّت بر ایشان نقشِ دیوار آمده ست

 

شمسِ ربّانی توئی ، هر دور در ایّامِ حق

کز مبارک مشرقی طالع دگر بار آمده ست

 

کردگار از رِجسِ خلقیّت شما را کرد پاک

آیهء تطهیر از آن بر آلِ اطهار آمده ست

 

نورِ یزدان را که می گفتیم در ارض و سماست

بی زجاج اینک تو را مصباحِ رخسار آمده ست

 

نارِ غیبی جمله اشیاراست در باطن ، ولی

گرمی افسردگان از شعلهء نار آمده ست

 

چون تو را ذاتِ مشیّت در مرادِ حق فناست

ذاتِ عفوت در مشیّت عفوِ دادار آمده ست

 

ایزد از خونِ تو جبران کرد عصیانِ عِباد

هر که آزادِ تو شد ، آزادِ جبّار آمده ست

 

قهرِ یزدان را پناهی نیست غیر از لطفِ تو

خُلقِ نیکت مظهری بر لطفِ قهّار آمده ست

 

رتبه ات را بر شفاعت جای هیچ انکار نیست

در ازل ابداعِ نورت بهرِ این کار آمده است

 

وین گلی کز آبِ خونِ توست بر گلزارِ دین

هر گلی در باغِ بینش خوار چون خار آمده ست

 

تا زمینِ کربلا از خونِ پاکت شد عَجین

بوی آن تربت قرین با مشکِ تاتار آمده ست

 

بر روانِ دردمندان تربتِ پاکت شفاست

وز خدا این موهبت مخصوصِ ابرار آمده ست

 

زانکه هر درمان نگردد شاملِ هر دردمند

نعمتِ ابرارِ نِقمَت بهرِ فُجّار آمده ست

 

چون کلامِ حق که بر مؤمن شفا و رحمت است

لیک آن رحمت ، خَسار از بهرِ کفّار آمده ست

 

خونِ پاکت بر زمین تا ریخت ای عرشِ خدا

آسمان را زین مصیبت چشمِ خونبار آمده ست

 

کشته را هرگز ندیدم زنده ماند تا ابد

جز تو ای جانی که جسمت کشتهء یار آمده ست

 

کس نداند کان جراحتها بر اندامت چه کرد

این کسی داند که بر وی زخمِ بسیار آمده ست

 

گر به ظاهر کشته ای ، در باطنِ ما زنده ای

چشمِِ اهلِ دل تو را روشن به دیدار آمده ست

 

چشمِ دل در خواب و دل غافل که در آغوش توست

ای خوش آن صاحبدلی کز خواب بیدار آمده ست

 

از وجودِ خویشتن بارِ گنه دارد (فؤاد)

پیشِ عفوت از گناهِ خود به زنهار آمده ست.

 

فواد کرمانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

موضوع: حضرت امام حسین (ع) مدح ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

در مدح حضرت امام حسین (علیه السلام)

 

نور وجود از طلوع روی حسین است

ظلمت امکان، سواد موی حسین است

 

شاهد گیتی به خویش، جلوه ندارد

جلوه ی عالم فروغ روی حسین است

 

مشی قدم را وصول ذات قدم نیست

جنبش سالک به جستجوی حسین است

 

ذات خدا، لا یری است روز قیامت

ذکر لقا بر رخ نکوی حسین است

 

جان ندهم جز به آرزوی جمالش

جان مرا دل به آرزوی حسین است

 

عاشق او را چه اعتناست به جنت

جنت عشاق، خاک کوی حسین است

 

عالم و آدم که مست جام وجودند

مستی این هر دو از سبوی حسین است

 

ذات خدا را مجو، ولی به صفاتش

نیک نظر کن که خلق و خوی حسین است

 

حضرت حق را به عشق خلق چه نسبت؟

مسأله ی عشق، گفتگوی حسین است

 

عاشق او را چه غم ز مرگ طبیعت؟

زندگی عارفان به بوی حسین است

 

در غم او آب روی ما به حقیقت

موجب غفران به آبروی حسین است

 

عقل ( فواد) از خود این فروغ ندارد

جلوه این قطره هم ز جوی حسین است

 

 فواد کرمانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

موضوع: حضرت امام حسین (ع) مدح ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

در مدح حضرت امام حسین (علیه السلام)

 

‍ آنکه جانان طلبد بهر چه خواهد جان را؟

ترک جان گوی اگر می‌طلبی جانان را

 

قرب جانان هوس هر دل و جانی‌است ولی

دل کسی داد به جانان که نخواهد جان را

 

کیست آن بنده زیبنده بجز نفس حسین

که به لطفی اثر از قهر برَد یزدان را؟

 

بحر موّاج کرم اوست که با تشنه لبی

نخورد آب و دهد آب، لب عطشان را

 

خالق عزوجل کرد ز ایجاد حسین

ختم بر امّت خاتم، کرم و احسان را

 

دید پیش از گل ما، بار گنه بر دل ما

کآفرید از پی این درد، خدا، درمان را

 

مظهر اسم "عفُوّ" است چو این منبع جود

مغفرت جوی و بدین اسم بجو غفران را

 

#رحمت_واسعه نامش برِ خاصان خداست

که رحیمیّت از این اسم بود رحمان را

 

یادِ ابروش به چشم دل من شمشیری‌است

که بدین تیغ، موحد بکشد شیطان را

 

 فواد کرمانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

موضوع: حضرت امام حسین (ع) مدح ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

در مدح حضرت فاطمه زهرا (سلام الله)

 

منور خواست چون خلاق عالم چهر دنیا را

نمود از مشرق ابداع تابان نور زهرا را

 

چه از برج نبوت مشرق آمد چهر این کوکب

ز نور جلوه روشن کرد عقبی را و دنیا را

 

در این مشکوة ناسوتی از این مصباح لاهوتی

منور کرد یزدان روی ماه و چهر زیبا را

 

از این دختر که با دست خدا شد پایه‏اش محکم

بر آدم تا ابد فخر و شرف باقی است حوا را

 

از آن رو خوانده احمد نور چشم و چشمه نورش

که پیش از آفرینش نور بود آن چشم بینا را

 

در این ام العوالم زاد از وی علم هر عالم

که مادر بود پیش از طفل عالم عقل دانا را

 

شد از بحر نبوت گوهری تابان که انوارش

چراغ لیل در نه کشتی آمد هفت دریا را

 

هنوز این نقش کاف و نون بدی در علم حق مکنون

اگر بر دفتر امکان نمی‏زد مهر امضا را

 

نقاب افکند بر چهرش فلک چون دید کاین کوکب

برد از جلوه رونق آفتاب عالم آرا را

 

بچهرش پرده بست و عالم از چهرش منور شد

بهر کس بنگرد سیماست آن نایده سمیا را

 

شهود و غیبش از پاکی ز اوصاف نبی حاکی

در این آئینه خوش دیدی محمد روی زیبا را

 

سزاوار است گر مریم کنیزش را کنیز آید

و یا بهر غلامش گر غلام آرد مسیحا را

 

ز نورش تافت از خلقت حجب یکذره بر موسی

درآمد منصعق موسی چه مندک یافت سینا را

 

مرحوم فواد کرمانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

موضوع: حضرت فاطمه زهرا (س) مدح ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام)

 

ای سماوات حقیقت را شما شمس شموس

وز بقاتان عالم و آدم، ظلالی یا عکوس

زنده از اشباحتان، اجساد و ارواح و نفوس

مهره عاج زمین در زیر چرخ آبنوس

هر دو چون گوئی است گوئی، نزد چوگان شما

 

خلقتان در مبدئیت اسبق از لوح و قلم

وز کتاب آفرینش نقطه اول رقم

نفستان روح عطا، اصل کرم، ذات همم

بر خلایق از شما مفتوح ابواب نعم

ماسوی الله ریزه خوار خوان احسان شما

 

حق را شما را آفرید از قدرت بی مثل و چون

بندگانی با سکون در زیر چرخ بی سکون

چون شما را پا نرفت از خط فرمانش برون

خواست معمار ازل، این نه رواق بی ستون

بر زمین ناید فرود، الا به فرمان شما

 

تا شما را غوث خود خوانند ابدال زمان

غیث رحمت نازل آید بر زمین از آسمان

لطف ربانی است ایجاد شما، بر انس و جان

در جهان گسترده اید از جود خود خوانی بی کران

هر کسی را نعمتی مقسوم از خوان شما

 

لجه امکان که فوقش موج و فوق او سحاب

ظلمتش بالای ظلمت، جلوه آبش سراب

عالم بیداریش در چشم عالم خواب خواب

اندرین ظلمت سرا کآمد حجاب اندر حجاب

تافت خورشید حقیقت از گریبان شما

 

ای قباب نور کآمد عرشتان ظل ظلیل

در بیوت ذکر موصوف از خداوند جلیل

بلکه بر اوصافتان، اخلاقتان باشد دلیل

کآنچه حق اسماء حسنی داشت و اوصاف جمیل

مر شما را داد و ، الحق بود شایان شما

 

ماسوی الله نزد اشراق شما در انتساب

همچو ذراتند موجود از وجود آفتاب

یا ز دریای شما کف اند و موجند و حباب

ای بحور علم و عرفان کز مشیت تا کتاب

هیچ غواصی نداند عمق و پایان شما

 

چون نیاید در تعقل ذات بحت بات حق

عقل را عرفان حق، فکر است در آیات حق

نیست ممکن را چو ممکن، معرفت در ذات حق

پیش صاحبدل که حق را بیند از مرآت حق

دیدن حق چیست؟ دیدن روی رخشان شما

 

بندگانی را که هستی در جلال حق فناست

نیستی شان نیست هرگز، چون فناشان در بقاست

آری آری هر که از خود نیست شد، هست خداست

در عبودیت چو اشراق ربوبیت رواست

بر مقام خود از این رتبه است برهان شما

 

گفت یزدان، من نگنجم در زمین و آسمان

در دل مومن بگنجم و اندر او باشم نهان

ای ز نور بی نشانتان، چهر مومن را نشان

چون خدای لامکان را در شما باشد مکان

سجده آرد آسمان، بر خاک ایوان شما

 

فکرتان پرنده عنقائی است در قاف وجود

نزد او یک دانه باشد، عالم غیب و شهود

هم بر این قافش نزول و هم از این قافش صعود

در نزول و در صعودش، ذکر خلاق ودود

تا بود از اوج او تا عرش رحمان شما

 

تا خدا بار امانت را به انسانی سپرد

نفس انسانی نبرد این بار و در عصیان بمرد

هیچ کس در استقامت، گوی از این میدان نبرد

حیرت از نفس شما دارم، که اینجا پا فشرد

تا به سر در ترک سر شد، عهد و پیمان شما

 

شیخ و زاهد پرده ها بستند با دست گمان

کافتاب فضلتان در پرده ها باشد نهان

نی تسلسل پرده شد اینجا، نه تحقیق لسان

دست عقل آورد چون پای عمل را در میان

سحر فرعون زمان را خورد ثعبان شما

 

معرفت چون از یقین آمد نه از روی گمان

بندگی از خوف دوزخ نیست، وز شوق جنان

کس نکرد این بندگی را در مقام امتحان

این عبادت از شما سر زد به ترک جسم و جان

رحمت جان آفرین بر جسم و بر جان شما

 

چون حجاب هر وجودی، ظلمت ماهیت است

عارف یزدان نباشد هر که را انیت است

معنی رجس و دنس، در رتبه خلقیت است

چون شما را رجس خلقیت، برون از نیت است

آمد از حق آیه تطهیر در شان شما

 

مظهر اوصاف یزدان است انسان تمام

لیک باشد همچو عنقا ذات معروفی بنام

آنکه انسان تمام است، آن کدام است آن کدام؟

جز شما کس نیست انسان تمام اندر مقام

کآمد اخلاق شما برهان عنوان شما

 

ذات یزدان را که عارف نیست جز ذاتش به ذات

وز مشیت کرده علمش خلق ذات کاینات

جز شما بر ذات او، کس نیست مرآت صفات

حق تجلی کرد از نور شما بر ممکنات

ای که جان ممکنات از جان به قربان شما

 

بر مقامات شما کس را نباشد دسترس

سر حق آری کجا گردد به دست خلق مس

معنی انسان شما را زیبد اندر خلق و بس

در صفات ذات انسانی نباشد  هیچ کس

گر چنین باشد صفات ذات انسان شما

 

هیچکس را جز شما آگاهی از الله نیست

کس به جز الله، از سر شما آگاه نیست

آری آری هر گدا را قرب شاهنشاه نیست

بر عقول خلق، کایشان را به وحدت راه نیست

باب عرفان خدا مسدود ز عرفان شما

 

مظهر ذات خدائید ای سلاطین اجل

جلوه ارض و سمایید ای مصابیح ازل

فعلتان تیر خلل افکنده بر قلب ملل

انبیا را چون نبود این پایه در علم و عمل

عقل ها را دانش آمد محو و حیران شما

 

ای فروغ چهرتان بر شمس فطرت مستدل

علمتان در لیل مظلم، چون سراج مشتعل

خلق از گفتارتان در خلق روح معتدل

کان که را اهل حقیقت یافتم با چشم دل

در حقیقت بود طفلی از دبستان شما

 

ای صفات ذات یزدان را طلسمات و کنوز

نورتان تا هست، یزدان در ظهور است و بروز

مخفی اندر صدرتان اسرار علم است و رموز

با چنین گلها که ما چیدیم از این گلشن، هنوز

غنچه ها نشکفته دارد باغ و بستان شما

 

در دو عالم بر شما داد آنچه حق را نعمت است

وانکه نشناسد شما را، نعمتش هم نقمت است

آری آری بهر عالم هر دو عالم جنت است

کافران را چو به عالم جنت اندر غفلت است

جنت کافر از این باب است زندان شما

 

حق تعالی را ز هر شئی بروز قدرتی ست

و ز خدا هر بنده ای را در مذاقی نعمتی ست

خلق را در فرق نعمت از مشیت حکمتی ست

انبیا را هر یکی را در رتبه قصر و جنتی ست

جنت هر یک بود عکسی ز رضوان شما

 

عالم دنیا که عالم داندش دارالغرور

نشئه عقبی که مومن خواندش دارالسرور

پیش ارباب حقیقت، در بطون و در ظهور

این جهان مدلهم و آن عالم با فر و نور

در حقیقت چون دو خارند از گلستان شما

 

مدرس امکان بسی علامه پرود و ادیب

نی ادیب از سر قرآن آگه آمد نی لبیب

آری از سر حبیب آگه نباشد جز حبیب

بر شما ای حاملان سر سبحانی نصیب

گشت میراث نبوت علم قرآن شما

 

آن لقائی را که موسی خواست اندر ما سئل

لن ترانی آمدش از خالق عز و جل

وز پس چندین پرده، آن نور بی شبه و بدل

چون تجلی کرد بر موسی بن عمران در جبل

پرتوی بود از شعاع نور سلمان شما

 

حق تعالی جسم آدم را چو از خاک آفرید

طبع هر جزئی ز عضوش را به روحی پرورید

جسم آدم را به هر عضوی کمال از حق رسید

لیک آن روحی که از خود در تن آدم دمید

بود در گوش دلش از راه تبیان شما

 

ای کلام پاکتان چون ذات نور اندر اثر

وز فروغ او منور، دیده صاحب نظر

قلبتان بحر حقیقت، قولتان در و گهر

حبذا عقلی که شد غواص و از نور بصر

برد زین بحر حقیقت در و مرجان شما

 

با وجود حق، وجود خلق دیدن، باطل است

خلق را با حق نبیند آنکه نفس کامل است

خائف از مخلوق آن باشد، که از حق غافل است

مدح لاخوف علیهم کز مشیت نازل است

بر شما باشد که از حق نیست نسیان شما

 

پیش فرمان الهی کیست کز فرط امل

تا بگیرد جز شما در قول سبقت بر عمل

بندگی این است آری چون تهی شد از خلل

ور نه این ایمان که ما داریم کفر است و دغل

جز که بخشد کفر ما را حق، به ایمان شما

 

حال ما اندر نماز، احوال مخمور است و مست

کی چنین حال است حاشا در نماز حق پرست

هست این معراج ما در پستی افتادن ز پست

عمر در غفلت به سر شد، دامن تقوی ز دست

ای ذوات پاک، دست ما و دامان شما

 

گر چه ما را نزد حق از فرط زلت ذلت است

دستمان بر دامن پاکان صاحب عزت است

الحق از حق بر وجود ما کمال منت است

چون در این دوری، که عالم ظلمت اندر ظلمت است

کرد بر ما روشن از چهر فروزان شما

 

پیش بینایان ظهور شمس را تاویل نیست

نو یزدان را در اوهام و ظنون تحویل نیست

سنت الله را ز تغییر زمان تبدیل نیست

فیض حق را در عوالم لحظه ای تعطیل نیست

مشرق است از مشرقی هر روز لمعان شما

 

زنده چون نبود ز ایمان حقیقی جان خلق

بی طمع هرگز نباشد کفر یا ایمان خلق

انبیا را امتحان کردن نباشد شان خلق

کی بگنجد امر حق در کفه میزان خلق؟

جز شما را عقل ما سنجد به میزان شما

 

پادشاه ملک دین، از سلطنت معزول نیست

آنکه منصوب خدا شد تا ابد محذول نیست

کشته بامعرفت در معرفت مقتول نیست

دوستان را این کلام از دشمنان مقبول نیست

گر بگویند از شهادت هست خذلان شما

 

از پی قدرت نمائی، دست سلطان قدم

ملک هستی را برون آورد ز اقلیم عدم

لطف ها از قهرها بنمود و انوار از ظلم

خواست تا سامان عالم را زند دستش به هم

بی سر و سامان به عالم داد سامان شما

 

زین یم امکان که از خونابه آمد مال مال

قبطیان خون می خورند و سبطیان آب زلال

هر که بینی در مرایا خویش را بیند جمال

کاملان جستند آثار شما را در کمال

ناقصان از نقص خود دیدند نقصان شما

 

مهر گردون را که عالم، از فروغش باضیاست

گر نبیند چشم نابینا بر بینا سزاست

پیش کوران، طلعت زیبا نشان دادن خطاست

شمس رخسار شما را پرده ها از چشم ماست

ورنه عار از پرده دارد، چهر تابان شما

 

دام گیسوتان نه تنها پای بند ما بود

هر که را مغزی ست اندر سر درین سودا بود

دل به زیبایان ندادن کار نازیبا بود

وانکه را یعقوب سیرت، دیده بینا بود

یوسف دل، دیده در چاه زنخدان شما

 

دست قدرت ملک دنیا را چو ملک آخرت

آفرید از حسن خلقت، در علوم مرتبت

خود شما را در هر دو سلطانید، دو صاحب منقبت

لیک دنیا را نبودی چون بقا در سلطنت

حق عطا کرد این ریاست را به شیطان شما

 

آنکه در وی منطوی آمد جهان های کبیر

همتش کی سلطنت خواهد در این ملک صغیر

دیو چون دلبستگی دارد به این ملک حقیر

گیرد از دست سلیمان، خاتم و تاج و سریر

زین سبب دیو شما آمد سلیمان شما

 

عالمی کامد سلاطین را در اوج منزلت

چوب تخت و سنگ، تاج و خاک و خشت مملکت

بلکه چندی این بزرگی هم بر ایشان عاریت

کی چنین ملکی شما را زیبد اندر معرفت؟

بلکه دارد زین ریاست ننگ، دربان شما

 

آری آری اولیا را سلطنت در بندگی است

نزدشان ملک دو عالم مایه شرمندگی است

شد مسیح از بندگی بر دار و مرگش زندگی است

چون شما را در جهان، بندگی پایندگی است

سلطنت در بندگیتان داد سلطان شما

 

حرز شاهان جهان از بندگی شد نامتان

با خدا باقی ست هم آغاز و هم انجامتان

چون به ناکامی شد از ایام حاصل کامتان

در جهان ایام ربانی بود ایامتان

تا زند دور آسمان، دور است دوران شما

 

مرده سلطانی ست کاندر سلطنت مغرور شد

اولیا را کشت و از دیدار ایشان کور شد

آری آری کشته آن باشد که از حق دور شد

ورنه منصور از شهادت زنده و منصور شد

قطره ای چون خورده بود، از آب حیوان شما

 

امتحانات خدا در بحر زخار قضا

لطمه ها زد از بلایا بر وجود انبیا

اولیا را کرد هر فوجی به موجی مبتلا

لیک طوفان بلا چون موج زد در کربلا

گشت طوفان های عالم غرق طوفان شما

 

این شهادت طرفه برهانی ست بر عبد شکور

کامتحان است اولیا را از خداوند غیور

وین شرف ماند از شما باقی، در ادوار و دهور

کاین شهادت را شهادت ها بود تا نفخ صور

همچو نفخ صور بر ایمان و ایقان شما

 

آن حسینی را که دشمن کشت پیش چشم دوست

چشم دشمن کور، اینک عالمی مجذوب اوست

عاشقان را سرخ روئی، الحق از خون گلوست

وین سعادت در شهادت انبیا را آرزوست

تا رهی یابند از این نسبت به ایمان شما

 

خلق را چون عمر در طی مکان است و زمان

نیست در طی زمان، بر خلق عمر، جاودان

خلقت انسان اگر خسر است، اما بی گمان

چون شما را سیر دل، فوق زمان است و مکان

نیست همچو خسروان از مرگ خسران شما

 

ای فروغ علمتان، مصباح مشکات وجود

پرتو اشراقتان خورشید مرآت وجود

باشد از نور شما موجود آیات وجود

راه ظلمات عدم پویند ذرات وجود

گر نباشد در وجود از جود سریان شما

 

معتقد جمعی که حق از خلق در رتبت جداست

معترف قومی که با خلق است، لیکن در خفاست

گر ز من پرسند حق جویان که حق اندر کجاست؟

من همی گویم که حق هم در شما، هم با شماست

ای شما زان حق و آن حق تا ابد زان شما

 

قرن ظلمانی است این کز غرب عالم تا به شرق

هر که را بینم در این دریای ظلمت گشته غرق

عارفان خود را نمی بینند جز با نور برق

پرده این ظلمت از عالم نخواهد گشت خرق

تا برون از پرده ناید سر پنهان شما

 

ای در اسما خدا، هر اسمتان در ظل اسم

در طلسمات عوالم، نقشتان اعظم طلسم

چون نباشد جسمتان را سلطنت در ملک جسم

جسم عالم را خلل ها آمد از پی قسم قسم

بیش از این گوئی ندارد تاب هجران شما

 

ریخت از بعد شما، شیرازه عالم ز هم

کشتی خلق از نفاق افتاد در بحر عدم

قهر یزدان شعله ها افکند بر جان امم

در سکون آرید عالم را به تشریف قدم

کاین تزلزل در زمین باشد ز حرمان شما

 

بی وجود عالم، از خون ارض، عالم گشت رنگ

مشتعل شد نار حق در روم و ایران و فرنگ

توده غبرا سراپا گشت یک میدان جنگ

الغیاث ای غوث اعظم، تا به کی صبر و درنگ؟

وقت آن آمد که باشد آن جولان شما

 

ای تماشاتان به چشم دل تماشای خدا

بوده حق را در چهرتان مقصود از ذکر لقا

تا به کی در پرده باید داشت روی حق نما؟

برقع غیبت براندازید از ظلمت، که ما

روی حق را بنگریم از روی خوبان شما

 

زندگانی بی شما در زندگانی مردن است

وز جهان در تنگنای خاک، حسرت بردن است

زیستن بی روی جانان، جان خود آزردن است

اهل تن را عیش از آن رو خفتن است و خوردن است

چون ندارند این بهائم، فهم عرفان شما

 

جز شما اوصاف هر شاهی نمی گوید (فواد)

هر گلی را از گلستانی نمی بوید (فواد)

وز طریق حق به هر راهی نمی پوید (فواد)

در دو عالم جز شما غوثی نمی جوید (فواد)

چشم همت از شما دارد، ثناخوان شما.

 

مرحوم فواد کرمانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

موضوع: حضرت امام جعفر صادق (ع) احوالات ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

غزل

 

در خانهء دل ما را جز یار نمی گنجد

چون خلوت یار اینجاست، اغیار نمی گنجد

 

در کار دو عالم ما چون دل به یکی دادیم

جز دست یکی ما را در کار نمی گنجد

 

مستیم و در این مستی بیخود شده از هستی

در محفل ما مستان هشیار نمی گنجد

 

اسرار دل پاکان با پاکدلان گویید

کاندر دل نامحرم اسرار نمی گنجد

 

گر عاشق دلداری با غیر چه دل داری

کان دل که در او غیر است دلدار نمی گنجد

 

از بخل و حسد بگذر در ما و توئی منگر

با مسئلهء توحید این چار نمی گنجد

 

گر اُنس به حق داری از خلق گریزان شو

کآدم چو بهشتی شد در نار نمی گنجد

 

انسان چو موحّد شد در شرک نمی ماند

آری گل این بستان با خار نمی گنجد

 

گفتار فواد آری شایسته بُوَد لیکن

آنجا که بُوَد کردار، گفتار نمی گنجد

 

فواد کرمانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

موضوع: غزل ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

در مدح حضرت علی(علیه السلام)

 

چو به آب زندگی از قدم گل ممکنات سرشته شد

همه را ز کلک منیع حق رقم ممات نوشته شد

احدی ز موت نشد رها به حیات اگرچه فرشته شد

ز اجل مقام تو شد اجل که اجل به تیغ تو کشته شد

تویی آنکه مرگ نبرده جان ز صف قتال تو یا علی

 

تو چه بنده‌ای که خدائیت ، ز خداست منصب و مرتبت

رسدت ز مایه‌ی بندگی ، که رسی به پایه‌ی سلطنت

احدی نیافت ز اولیا ، چو تو این شرافت و منزلت

همه خاندانِ تو در صفت، چو توأند مشرقِ معرفت

شده ختم دوره‌ی عِلم و دین ، به کمالِ آل تو یا علی

 

تو همان مَلیکِ مُهیمنی ، که بهشت و جنّت و نه فلک

شده ذکرِ نام مقدّست ، همه وِردِ اَلسنه‌ی مَلَک

پیِ جستجوی تو سالکان ، به طریقت آمد یک به یک

به خدا که احمدِ مصطفی ، به فلک قدم نزد از سَمَک

مگر آنکه داشت در این سفر طلبِ وصالِ تو یا علی

 

تویی آن¬که تکیه‌یِ سلطنت ، زده‌ای به تخت مؤبّدی

به فرازِ فرقِ مبارکت ، شده نصب تاج مُخلّدی

ز شکوه شأن تو بر مَلا ، جَلَواتِ عِزِّ ممجّدی

متصرّف آمده در یَدَت ملکوتِ دولتِ سرمدی

تو نه آن شهی که ز سلطنت ، بود اعتزالِ تو یا علی

 

تویی آنکه هستی ما خلق شده بر عطای تو مستدل

ز محیط جود تو منتشر قطرات جان رشحات دل

به دل تو چون دل عالمی دل عالمی شده متصل

نه همین منم ز تو مشتعل نه همین منم به تو مشتغل

دل هر که می نگرم در او بود اشتغال تو یاعلی

 

به می خُمِ تو سِرشته شد ، گِل کاس جانِ سبوکشان

ز رَحیقِ جام تو سرگران، سِر سرخوشان،دل بیهُشان به

پیاله‌ی دلِ عارفان ، شده ترکِ چشمِ تو می‌فشان

نه منم ز باده‌ی عشق تو ، هله مست و بی‌دل و بی‌نشان

همه کس چشیده به قدرِ خود، ز میِ زُلالِ تو یا علی 

 

ز بقای ملک و زوال او نرسد به جاه تو منقصت

که بس است همت بنده را چو رسد به دولت معرفت

بلی آنچه بنده طلب کند دهدش خدای ز مَکْرُمَت

نشد از خدای تو موهبت به تو گر خلافت و سلطنت

ز خدا نبوده بجز خدا طلب و سوال تو یاعلی

 

تویی آنکه سِدره‌ی مُنتهی ، بُودَت بلندیِ آشیان

رسد استغاثه‌ی قدسیان ، به درت ز لانه‌ی بی‌نشان

به مکان نیائی و جلوه‌ات ، به مکان ز مشرقِ لا‌مکان

چو به اوج خویش رسیده‌ای ‌، ‌ز عُلُوّ ِ قدر و سُمُوّ ِ شان

همه هفت کرسی و نُه طبق، شده پایمال تو یا علی

 

نه همین بس است که گویمت ، به وجودِ جود مکرّمی

نه همین بس است که خوانمت ، به ظهورِ فیض مقدّمی

تو مُنزّهی ز ثنای من ، که در اوجِ قُدس قدم همی

به کمال خویش معرّفی ، به جلالِ خویش مُسلّمی

نه مراست قدرت آنکه دم ، زنم از جلال تو یا علی

 

تویی آن که میم مشیّتت ، زده نقشِ صورتِ کاف و نون

فلک و زمین به اراده‌ات ، شده بی‌ سکون شده با سکون

به کتابِ عِلم تو مُندرج ، بُوَد آنچه کان و ما‌یکون

تویی آن مُصوّرِ ما‌خَلَق ، که من الظّواهرِ والبُطون

بُوَد این عوالم کُن فکان، اثرِ فِعال تو یا علی

 

تویی آن که ذات کسی قرین ، نشده است با احدیتّت

تویی آن که بر احدیّتت ، شده مُستدل صمدیّتت

نرسیده فردی و جوهری ، به مقام مُنفردیتت

نشناخت غیر تو هیچ‌کس ، ازّلیتت ابدّیتت

تو چه مبدأ‌یی که خبر نشد ، کسی از مآلِ تو یا علی 

 

ز بروق طلعت انورت شده خلق، آتش موقده

که بود طلوع و بروز او همه از مشارق اَفئده

نه همین شرارهء عشق تو زده بر قلوب مجرَّده

ز جبل علم زده بر شجر ز محل دیر به بتکده

تو چه مشعلی که ز نور حق بود اِشتعال تو یا علی

 

ز کمند کید بلیس دون دل هر کسی نشود رها

مگر آن که بسته فؤاد خود به خدا و رسته ز ماسوا

چو کشیده خصم کمند خود همه جا نهفته و برملا

ز جهات ستّه بود مرا به محال کوی تو التجا

که محال دشمن دین بود گذر از محال تو یا علی

 

نه فرشته یافته در بشر چو تو ذوالکرم چو تو ذوالعفا

نه بشر شنیده فرشته را به چنین صفت به چنین صفا

به خدا ظهور عجایبی چو تو نیست در بشر از خدا

که تعجّب است به حقّ ِ حق، ز تو آن قناعت و این سخا

به طراز سورهء هل اتی‘ چه نکوست فال تو یا علی

 

تو که از علایق جان و تن ، به کمالِ قُدس مُجرّدی

تو که بر سرائرِ معرفت ، به جمالِ اُنس مُخلّدی

تو که فانی از خود و مُتّصف ، به صفاتِ ذاتِ محمّدی

به شؤنِ فانیِ این جهان ، نه مُعطّلی نه مقیّدی

بود این ریاست دنیوی ، غم و اِبتهالِ تو یا علی

 

تو همان تجلّیِ ایزدی ، که فراز عرشی و لا مکان

دهد آن فؤاد و لسان تو ، ز فروغ لوح و قلم نشان

خبری ز گردش چشم تو ، حرکات گردش آسمان

تو که ردّ شمس کُنی عیان ، به یکی اشاره‌ی ابروان

دو مُسخّر آمده مِهر و مَه ، هله بر هلالِ تو یا علی

 

هله‌ ای موحّدِ ذاتِ حق، که به ذات ، معنی وحدتی

هله ای ظهورِ صفاتِ حق، که جهان فیضی و رحمتی

به تو گشت خِلقتِ کُن فکان ، که ظهورِ نورِ مشیّتی

چو تو در مداینِ علمِ حق ، زشرف مدینه‌ی حکمتی

سَیَلانِ رحمت حق بُوَد ، همه از جِبال تو یا علی

 

نه عجب که خیل کروبیان همه خادم آمده بر درت

عظموتیان، ولهوتیان شده مات منظر و محضرت

تو چو دیو نفس کشته ای ملک آمده ست مسخرت

به مقام و رتبه چو از ملک متعال آمده جوهرت

گذرد ز پرّ فرشتگان طیران بال تو یا علی

 

نه عجب که ذوق تکلمت به کلیم نطق و بیان دهد

نه عجب که شوق تبسمت به مسیح روح روان دهد

به روان پیر دم جوان به علیل تاب و توان دهد

به لحد عظام رمیم را هیجان فزاید و جان دهد

گذرد نسیم شمال اگر شبی از شمال تو یا علی

 

منم آن مجرد زنده دل که دم از ولای تو می زنم

ره کوه و دشت گرفته ام قدم از برای تو میزنم

به همین نفس که تو دادیم نفس از ثنای تو می زنم

شب و روز حلقهء التجا به در سرای تو میزنم

نروم اگر بکشی مرا ز صف نعال تو یا علی 

 

چه اگر مقدر عاصیان شده از مشیت کبریا

درکات دوزخ جان گزا که رقم شد از قلم قضا

چو مراست مهر تو مُهر دل،ز گنه نترسم و از جزا

تو اگر به دوزخ عاصیان نشوی به روز جزا رضا

ندهد خدای ملال ما که دهد ملال تو یا على

 

نرسید کشتی همتم ز یم غمت به کناره ای

بشکست فُلک مرا فلک به حجاره ای ز اشاره ای

به همین خوشم که نشسته ام به شکسته ای و به پاره ای

چه کنم ز غرق شدن مرا نه علاج هست و نه چاره ای

مگرم ز غیب مدد کند یکی از رجال تو یا علی

 

تو که آگه از نفحات حق به سرائرى و ضمائرى

نظر خدائى و مطّلع ز بواطنی و ظواهری

تو که بر تمامت انس و جان ز کرم معینی و ناصری

تو که در عوالم کن فکان به احاطه حاضر و ناظری

ز چه رو به پرسش حال ما نشود مجال تو یا علی

 

بنگر (فؤاد) شکسته را ، به دَرَت نشسته به التجا

به سخا و بذل تواش طمع ، به عطا و فضلِ تواش رجا

اگرش بِرانی از آستان ، کُند آشیان به کدام جا

ز پناهِ ظلِّ وسیع تو ، هم اگر رود برود کجا

که محیط کون و مکان بُوَد فلکِ ظلالِ تو یا علی

 

 فواد کرمانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

موضوع: حضرت علی (ع) مدح ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

در مدح حضرت امام حسین (علیه السلام)

 

ای ز یزدان بسرت افسر شاهنشاهی

حاصل بندگیت منصب صاحب جاهی

 

پادشاهان بگدائی همه بر خاک درت

از سر افکند بخاک افسر شاهنشاهی

 

تا بر آورد سرت بانگ انا الحق ز درخت

داد ما را سرت از سر خدا آگاهی

 

ایزد از بهر بقا خواست فنای تو حسین

وین جلالت بتو بخشید ز دولت‌ خواهی

 

بنده را تا نشود در ره معبود فنا

نگذارند بسر تاج ولی اللهی

 

نه همین ناز غمت جان بنی‌آدم سوخت

دود این شعله بلند است بماه از ماهی

 

بر سنان برد بلندی سرت از عرش و سنان

زین بلندی نشد آگه ز نظر کوتاهی

 

ز آنسرت بر سر نی تافت در این ظلمت دهر

تا جهانی بر هند از خطر گمراهی

 

منصب فقر بر این در همه فخر است «فؤاد»

شاه شاهانی اگر بنده‌ی این درگاهی

 

فواد کرمانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

موضوع: حضرت امام حسین (ع) مدح ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

عزل

 

روی خدا ز هر سو بر ماست آشکارا

کو دیده‌ی خدا بین تا بنگرد خدا را

 

آن آفتاب هستی از بسکه آشکار است

از چشم خلق مخفی است با روی آشکارا

 

ما را سوای دلدار در چشم دل نباشد

تا چشم دل بدوزیم دیدار ما سوارا

 

کس را بقا نبوده است پیش وجود مطلق

تا بر وجود باقی حاصل کند فنا را

 

ما را فروغ هستی از خویشتن نباشد

ای آفتاب هستی هستی بود شما را

 

امید عفو او بود سر خطای آدم

پرورده نور عفوش در بندگان خطا را

 

قبل از وجود ما را بخشیده فیض هستی

فرموده استجابت پیش ازدعا دعا را

 

تا بر صفاتش آید اسم غنی محقق

بر در گه غنایش محتاج کرده ما را

 

در ساحت جلالش با وی کسی نگنجد

آری چنین بزرگیست زیبنده کبریا را

 

همرنگ عاشقان شو تا عاشقانه بینی

بیگانگان نه‌بینند دیدار آشنا را

 

ما شاه تاج بخشیم در خرقه‌ی تجرد

اینجا بجای سلطان تعظیم کن گدا را

 

صاحبدلان مقید بر ملک جم نباشند

در دل همیشه جویند جام جهان نما را

 

تا نقد عمر داری تحصیل معرفت کن

از کف مده بغفلت سرمایه‌ی بقا را

 

گر کیمیا دهندت بی‌معرفت گدائی

گر معرفت خریدی بفروش کیمیا را

 

با دولتبا دولت سکندر آدم غنی نگردد

آری گدای ملکست دارای ملک دارا

 

از درد ناشناسان وصل دوا چه خواهی

ایدل بجوی در خود هم درد و هم دوا را

 

گر بیخلاف منت حاصل نگشت دولت

عزت مجو بذلت تسلیم شو قضا را

 

از نعمت جوانی لذت برند یاران

گر بندگی نمایند پیران پارسا را

 

از پا فتادگان را هر دم گره بکار است

باید نداد از دست دست گره‌گشا را

 

گنج مراد خواهی پند «فؤاد» بشنو

شبه خزف مپندار در گرانبها را

 

 فواد کرمانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

موضوع: غزل ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

غزل

 

ای که به عشقت اسیر خیل بنی آدمند

سوختگان غمت، با غم دل خرم اند

 

هر که غمت را خرید، عشرت عالم فروخت

باخبران غمت، بی خبر از عالم اند

 

در شکن طره ات، بسته دل عالمی است

وان همه دل بستگان، عقده گشای هم اند

 

یوسف مصر بقا، در همه عالم تویی

در طلبت مرد و زن، آمده با درهم اند

 

تاج سر بوالبشر، خاک شهیدان توست

کین شهدا تا ابد، فخر بنی آدم اند

 

در طلبت اشک ماست، رونق مرآت دل

کین درر با فروغ، پرتو جام جم اند

 

چون به جهان خرمی، جز غم روی تو نیست

باده کشان غمت، مست شراب غم اند

 

عقد عزای تو بست، سنت اسلام و بس

سلسله ی کائنات، حلقه ی این ماتم اند

 

(سلسله ی موی دوست، حلقه دام بلاست

هرکه دراین حلقه نیست، فارق ازاین ماجراست)

 

گشت چو در کربلا، رایت عشقت بلند

خیل ملک در رکوع، پیش لوایت خم اند

 

خاک سر کوی تو، زنده کند مرده را

زان که شهیدان تو، جمله مسیحا دم اند

 

هردم از این کشتگان، گرطلبی بذل جان

در قدمت جان فشان، با قدمی محکم اند

 

سر خدای ازل، غیب در اسرار توست

سر تو با سر حق، خود ز ازل توام اند

 

محرم سر حبیب، نیست به غیر از حبیب

پیک و رسل در میان، محرم و نامحرم اند

 

درغم جسمت فواد اشک نبارد چرا

کاین قطرات عیون زخم تو را مرهمند

 

 فواد کرمانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

موضوع: غزل ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

مناجات

 

تاب دیدار خدا چون نبود دیده‌ی ما را

روی او بین که بود آینه دیدار خدا را

 

آفرینش همه آئینه‌ی حقند و لیکن

ما در آدم نگریم آئینه‌ی غیب نما را

 

خواست تا جلوه سراپا کند از هیکل آدم

حق سراپای نمود آینه‌ی این بی‌سروپا را

 

مظهرش در ازلیت شد و هم در ابدیت

آری آدم ز ازل داشته این نور و صفا را

 

فانی از ما و منی شو که خدای از در حکمت

در طلسمات فنا کرده نهان گنج بقا را

 

اهل دل را بجهان درد فنا بود و دوا شد

ز انکه از درد شناسان طلبیدند دوا را

 

دردمندان طبیعی نرسنرسیدند بدرمان

کز شفا خانه‌ی وحدت نگرفتند شفا را

 

پرده‌ی ما و منی تا بود اندر نظر ما

بحقیقت که نه ما راست حقیقت نه شما را

 

خودپرستی همه کفر است بود گر چه عبادت

خودپرستان بحقیقت نپرستند خدا را

 

کی شود ترک هوا بی‌مدد عشق میسر

ما ره عشق گرفتیم و نهادیم هوا را

 

دم فرو بند ز دانش بر ارباب حقیقت

تا دمی بر تو گشایند لب عقده‌گشا را

 

خاک راه عرفا باش اگر تشنه‌ی فیضی

از سلاطین چه عجب گر بنوازند گدا را

 

نفس خود را نرهانی اگر از فقر جهالت

هرگز از فقر تو نقصان نرسد دولت ما را

 

فواد کرمانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

موضوع: مناجات ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

حضرت امام زمان (عج)

 

خورشید رخ مپوشان در ابر زلف یارا

چون شب سیه مگردان روز سیاه ما را

 

ما را زتاب زلفت افتاده عقده بر دل

بر زلف خم بخم زن دست گره گشا را

 

ای بحر عفو و رحمت بر ما ترشحی کن

کز لوح دل بشوئیم مسوده ی خط را

 

فخر جهانیان شد ننگ صنم پرستی

جانا ز پرده بنمای روی خدا نما را

 

ای آشکار پنهان برقع ز رخ بر افکن

تا جلوه ات ببینم پنهان و آشکارا

 

بی جلوه ات ندارد ارض و سما فروغی

ای آفتاب معنی هم ارض و هم سما را

 

باز آ که از قیامت بر پا شود قیامت

تا نیک و بد ببینند در فعل خود جزا را

 

ای پرده دار عالم در پرده چند مانی

آخر ز پرده بنگر یاران آشنا را

 

باز آ که بی وجودت عالم سکون ندارد

هجر تو در تزلزل افکند ماسوا را

 

حاجت به توست ما را ای حجت الهی

آری به سوی سلطان حاجت بود گدا را

 

عمری گذشت و ماندیم از ذکر دوست غافل

از کف به هیچ دادیم سرمایه ی بقا را

 

ما را فکنده غفلت در بستر هلاکت

دارو کن ای مسیحا این درد بی دوا را

 

ساقی بیار جامی زان راح روح پرور

تا از کفت بنوشیم پیمانه صفا را

 

سحر مجاز فرعون اعجاز قبطیان شد

ای موسی حقیقت ابراز ده عصا را

 

چون سامری هزارند گوساله سخنگو

کز رتبه ی نبوت افزوده ادعا را

 

وآن ساحران ماهر کز حیرت خلائق

زاوهام پیچ در پیچ پرورده اژدها را

 

علم از میان مردم همچون پری گریزان

بگشوده جهل و نسیان چون دیو دست و پا را

 

افسرده در قوالب روح خداپرستی

پرورده بسکه شیطان در خون دل هوا را

 

احکام دین خود را بازیچه می شمارند

گبر و یهود و هندو چون مسلم و نصارا

 

صوم و صلواه زاهد با اینکه در ریا بود

بی زغبتست اکنون هم شیوه ریا را

 

در شهر ما امامند قومی عمامه بر سر

کز سر کُله بدزدند طفل برهنه پا را

 

جمعی نگشته عارف معروف را ز منکر

فعال مایُریدند در امر و نهی ما را

 

بعضی وصال اکسیر در قتل نفس دیدند

برخی زفتنه جویی جستند کیمیا را

 

در این زمانه از خلق وارسته شو ( فوادا)

از کف مده به غفلت عمر گرانبها را

 

فواد کرمانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

موضوع: حضرت امام زمان (عج) ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

حضرت علی اکبر (ع)

 

روزی اندر دشت مجنون می گذشت

آهوئی بگرفت صیّادی به دشت

 

بهرِ این کز لَحمِ آن آهو خورد

خواست صیّادش که از تن سر بُرَد

 

حالِ آهو را چو آن مجنون بِدید

در برِ صیّاد ، چون آهو دوید

 

خویش را در پای صیّاد اوفکند

دستِ او بگرفت و گفت آن مستمند

 

گر تو را بر قتلِ این آهوست خوش

پیش از این آهو ، مرا اوّل بکُش

 

این بگفت و آنقدر مجنون گریست

کز غمش صیّاد ، چون جیحون گریست

 

گفت صیّادش که ای شوریده حال

هست مِهرت از چه رو با این غزال؟

 

چون ز صیّاد این سخن مجنون شنید

از جگر سوزنده آهی برکشید

 

گفت آهو را ندارم از چه دوست

که شبیهِ چشمِ لیلی چشمِ اوست

 

چون محمّد بود وجهِ ذوالجلال

وآن علی اکبر شببهش در جمال

 

داشتی زان رو حسین بن علی

با جمالِ آن پسر عشقی جَلی

 

روزِ عاشورا چو هنگامِ قتال

در کفِ صیّاد افتاد آن غزال

 

خواست چون صیّاد قتلِ آن پسر

همچو مجنونش حسین آمد به سر

 

گفت ای صیّاد از بهرِ خدا

این غزالم را مکُن از من جدا

 

هین مکُش او را که او جانِ من است

زانکه حُسنش حُسن جانانِ من است

 

دان که عشقِ من از آن بر روی اوست

که بُوَد رویش شبیهِ روی دوست

 

وجهِ او مرآتِ نورِ سرمد است

صورت و سیرت ، شبیهِ احمد است

 

هین مکُش او را که این با قدر و شان

از نبی و از ولی دارد نشان

 

در سخن گفتن لبش جان پرور است

منطقش چون منطقِ پیغمبر است

 

روی او چون شبهِ روی مصطفاست

در نظر رویش مرا روی خداست

 

آری آری قومی که صاحب دیده اند

جلوهء حق را ز مجلا دیده اند

 

آنکه بودش روی حق هر سو پدید

روی حق جز روی پیغمبر ندید

 

دید حق را از نبی با چشمِ پاک

آنکه عمیت گفت عین لا تراک

 

زانکه صاحب دل خدا را بی گمان

در زمین جوید نه اندر آسمان

 

هر که در دنیا جمالِ حق ندید

کی شود در آخرت بر وی پدید

 

می نفرموده است یزدان آخرت

کورِ دنیا هست کورِ آخرت

 

حق کسی گوید که رو بر حق نمود

پشت بر حق را زِ حق گفتن چه سود

 

مظهرِ حق نفسِ انسانی بُوَد

زانکه انسان عرشِ رحمانی بوَد

 

او چو از خود سوی حق در کرده باز

من رآنی قد رأی الحق کرده ساز

 

نارِ موسی زین شجر دارد بروز

شعله ای زین نار بر خود برفروز

 

کو چو حق را از وجودِ خود بِدید

از تو حق را بر تو می آرد پدید

 

چون تو را آن بینش اندر دیده نیست

تا ببینی حق در اشیا دیدنی ست

 

از شموسِ معرفت جو این نظر

ز آفتاب آن جلوه در اشیا نگر

 

الغرض نفسی که شد با دوست ، دوست

دوست دارد هر که را همنامِ اوست

 

هست تا مجنون زبانش در دهان

برنیارد نامِ لیلی بر زبان

 

آری آری شیعهء صاخب خِرد

کی به لب نامِ علی را بد بَرد

 

کانچه منسوب است در عالَم به دوست

خواست باید ، گر چه خاکِ کوی اوست

 

هست زین رو عاشقِ روی حسین

سجده اش بر تُربتِ کوی حسین

 

مر ضریحش هست طایف روز و شب

گر چه نبود آن ضریحش جز خشب

 

چوب را نسبت چو پیدا شد به دوست

بوسه دادن چوب را از بهرِ اوست

 

اسمِ او را نسبت از چوب است بیش

با جنابش گر گشایی چشمِ خویش

 

گر ز نسبت چشم پوشی جاهلی

بر سر انصاف پا اینجا هلی.

 

فؤاد کرمانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

موضوع: حضرت علی اکبر (ع) احوالات ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

در ولادت حضرت امام سجّاد (علیه السّلام)

 

چو خورشید جمالش ، مشرق از برج کمال آمد

خدا شد جلوه‌گر - بر خلق اشراق جمال آمد

 

شد از برج عبودیت عیان شمس ربوبیّت

تجلّی جمال آن جا تجلّی جلال آمد

 

ز مشرق تافت بدری مشرق اندر لیلة القدری

که شمس طلعتش، تمثال وجه بی مثال آمد

 

عیان بر ممکنات از نور واجب شد یکی ممکن

که چون او ممکنی در بینش ممکن محال آمد

 

ز بستان امامت خاست سروی معتدل قامت

که ظلّش عقول انبیا را اعتدال آمد

 

نباشد هیچ ممکن را فرار از ظل او ممکن

که نورش خلق را هم مبداء آمد هم مآل آمد

 

پناه اندر ظلال اوست خلقِ آفرینش را

کسی اندر ضلال آمد که کور از اینظلال آمد

 

به سیمایی حَسن ،دهر از حسین آورد فرزندی

که احسن احسن از جان آفرینش بر خصال آمد

 

بنحوی ظاهر از وی گشت افعال عبودیّت

که فعلِ انبیا نزد فعالش انفعال آمد

 

چنان اثبات حق فرمود در نفی وجود از جود

که خود عین فراقش تا ابد عینِ وصال آمد

 

توان در صبر و حلمش یافت علمش را که در عالم

کمال علم آن دارد که حِلمش را کمال آمد

 

روا باشد گرش در رتبه شمس الاولیا خوانم

که در چرخ عبودیت جمالش بیهمال آمد

 

نبی را رفرف آمد توسن معراج و این شه را

به سیر ناقه تا معراج احمد انتقال آمد

 

چو معراج محمّد (ص) نیستی بود از تعیّن‌ها

به معراج این علی را با محمد(ص) اتصال آمد

 

چنان در نیستی معراج کرد آن شاه لاهوتی

که این خرگاه هستی همچو گردش از نعال آمد

 

چو سیرش در عدم بالا فتاد آن سالک وحدت

مقامات وجودش زیر مقدم پایمال آمد

 

کسی را اتّصال آمد بحق-درکیش حق جویان

که از غیر حقش در مسلک حق انفصال آمد

 

از آن رو سیّد آمد ساجدین را نزد مشتاقان

که در لیل و نهارش سجده کردن اشتغال آمد

 

غنایش فقر و عزّش ظلّ و رنج دشمنش راحت

گرفتاریش آزادی-سرورش در ملال آمد

 

خیال دوست در دل آنچنان فرسود جسمش را

که اجزای وجودش تار پودی از خیال آمد

 

سراپا روح شد در عالم تن بسکه بر جسمش

زدست امتحانها اعتدال و اختلال آمد

 

مراین بدر هدایت کافتاب آمد ولایت را

ز خوف حق سرشگش انجم و جسمش هلال آمد

 

اسیر خصم و در گردن غل و برناقه ی عریان

غذایش خون دل داروش رنج و ابتهال آمد

 

نداند جز خدا کس-با خدا حال مناجاتش

که وصف الحال این عاشق برون از وصف حال آمد

 

اگر خواهی ز حالش بو بری بنگر در آثارش

که اهل حال را بویی ز حالش این مقال آمد

 

بنوش از جام توحید کلامش گر عطش داری

که جانِ تشنه کامان زنده زین آب زلال آمد

 

کسی نشناخت این شیر خدا را سطوت و قدرت

ز تسلیم بلا بر خصم صیدش چون غزال آمد

 

چو عنقای فؤادش در علوّ نیستی پر زد

بر اوج قاف هستی همّتش بگشوده بال آمد

 

مجال عمر انسان گشت چون صرف عبودیت

کمال سیر او را تا ربوبیّت مجال آمد

 

نباشد اولیا را سلطنت جز در عبودیّت

که این شه بی زوال و سلطنت ها را زوال آمد

 

کسی کاندر جهان بندگی زد لاف سلطانی

نشان از وی نماند و سلطنت بر وی وبال آمد

 

نه مرد است آنکه با سلطانی-حقّ سلطنت خواهد

کسی کز این ریاست رست الحق از رجال آمد

 

هر آن کو عبد حق شد-گشت مرآت جمال حق

خدا را اندر او بنگر که مرآت جمال آمد

 

مرا دیدار یزدان تا ابد دیدار او باشد

که این چهر از ازل مرآت حسن لایزال آمد

 

(فؤاد) اندر دو عالم از تو دیدار تو میخواهد

که از فضل تواش هم این لسان و این سؤال آمد

 

فواد کرمانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

موضوع: حضرت امام سجاد (ع) مدح و میلاد ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

 در منقبت حضرت رسول اکرم (ص)

 

لمعات وجهه‌ی ذوالمنن نه مشعشع آمدی از قدم

طلعات هستی ما خلق نه ملمّع آمدی از عدم

نه شموس حکمت و معرفت ز بروج عِلْم زدی عَلَم

نه ز عرش و فرش نشان بُدی نه ز لوح و کرسی و از قلم

ز نهان اگر نشدی عیان جلوات ذات محمدی

 

هله آن مشیّت ذات حق که جهان ظهور مشیّتش

صُوَرِ عوالم کن فکان همه از بدایع حکمتش

ملکوت موت و حیاترا متصرف آمده قدرتش

نرسد بدولت زندگی مگر آنکه مُرد بدولتش

که به هستی آمده نیستی ز تجلیات محمدی

 

بجلال حق که نبرده پی احدی بحقّ جلال او

ملکوتیان جبروتیان شده محو و مات جمال او

چو ورای عقل بشر بُوَد درجات عقل و کمال او

من بی زبان چه بیان کنم حسنات خلق و خصال او

خُلُقٌ عظیم بیان کند خبر صفات محمدی

 

هله آن کتاب حکیم حق که مُدَوَّن آمده من لَدُن

شده سیرِ اَبْحُرّ سبعه را کلمات مُتقَنِه اش سُفُن

ز بیان او شده مرتفَع درجات معرفت و مُدُن

صفحات هندسه‌ی جهان که مُنَقَّش است به کلک کُنْ

بود این صنیعه‌ی مجملی ز مفصلّات محمدی

 

چو حیات هر دو جهان بُوَد جلوات پرتو ذات او

بجهان و هر چه نظر کنم نگرم باسم و صفات او

بلی آنکه عاشق او شود بحیاتِ اوست ممات او

بود این حیات و ممات ما چو دو جلوه از جلوات او

من و عشق موت که موت من بُوَد از حیات محمدی

 

چو کمال معجزه آن بُوَد که ترا ز مرگ رها کند

ز خدات صرف بقا دهد ز خودیت محض فنا کند

جَذَبات حق دل بنده را ز شؤون خلق جدا کند

چو ثبات معجز احمدی همه نفی غیر خدا کند

عدم است معجز انبیا بَرِ معجزات محمدی

 

چو قلم بلوح کریم زد رقم از بیان ظهور او

کلمات ورد فرشته شد همه داستان ظهور او

بود این دفاتر انبیا همه در نشان ظهور او

پس از او به عترت او نگر تو در آسمان ظهور او

چو شموس لامعه هر یکی شده بیّنات محمدی

 

لمعات عرش از آن بُوَد که فروغ برده ز طلعتش

در جات کرسی از آن بُوَد که خضوع کرده به رفعتش

فلک و کواکب و اختران همه از اَیادی قدرتش

شب و روز، آیت مهر و مه چو برند سجده به تربتش

دو ملمّع اند به روز و شب ز ملمّعات محمدی

 

چو مقام غیب پیمبران بود از شهودِ شهود او

احدی نیافت ز انبیا درجات قرب و صعود او

ز وجود بهره نَبُرد کس مگر از مطالع جود او

ز تعیّنات جهانیان چو مقدس است وجود او

بود این وجود جهانیان ز تعیّنات محمدی

 

چو بذات مجتمع صمد، همه اوست اولِ من سَجَد

ز فروغ سجده اصل او، بُوَدی عبادت من عَبَد

متعالی آمده قلب او ز حدوث شرک و ز ماوَلَد

چو عیان در آینه‌ی دلش احدی نیامده جز احد

صلوات حق شده مشتمَل همه بر صلوات محمدی

 

ز وجود خلق وجود او، چو سبق گرفت بنور حق

ز تقدم آمده نور او بظهور، اولِ ما خلق

بطفیل او همه خلق شد ارضین و کرسی و نه طبق

چو بود مقام وجود او بوجود اول من سبق

همه کاینات حیاتشان بُوَد التفات محمدی

 

ز محل فَرقْ چو ما نشد بمقام جمع، وصول او

که نبود غیر خدا کسی بخروج او به دخول او

بلی آنکه عارف حق شود چه صعود او چه نزول او

بشب عروج که وعده شد به لقای دوست قبول او

خبر خداست بما خلق ز مشاهدات محمدی

 

چو ظهور عقل و فؤاد ما ز فروغ آیت او بُوَد

برکات و خیر وجود ما همه از عنایت او بود

صلوات ما به روان او ثمر هدایت او بود

نه همین شفیع گناه ما شرف حمایت او بود

که وجود ماست تفضلی ز تفضّلات محمدی

 

هله آن خدیو که از خدا به لَعَمرَکْ است خطاب او

نرسد مشاعر خلقرا که کنند وصف جناب او

که رسد بعالم وصف او که جلال اوست حجاب او

تو بجوی شرح کمال او ز کلام او بکتاب او

که مفصل آمده مجملی ز مکاشفات محمدی

 

چو لَدَی الجمال ظهور حق ظلمات خلق بود عدم

خبری نبوده حدوثرا ز قِدَم ببارگه قِدَم

بخدا قسم که خدا قسم نَخُورَد مگر بخدا قسم

رقم خدای چه والسّما قسمِ خدای چه و القلم

قسم تجلی خود بُوَد بصفات و ذات محمدی

 

متجلی آمده چون خدا بصفات احمد و اسم او

ز تجلّیات ظهور حق، احدی نبوده به قِسْمِ او

که رسد بگنج هویتش؟ که وجود اوست طلسم او؟

چو بُوَد حقیقت انبیا همه از فواضل جسم او

حُکَما چگونه برند ره به مجرّدات محمدی

 

یم حکمتی است کتاب او چه بَواطنش چه ظواهرش

تو نکرده غوص به قعرِ یم چه بری ز در و جواهرش؟

دُرِ این محیط کسی بَرَد که غریق اوست مشاعرش

تو بجو لَئالی معرفت ز بطون سرّ و ضمائرش

که بُوَد کنوزِ رموز حق همه در نکات محمدی

 

تو اگر ز امّت احمدی ملکات صدق و صفا بجو

در کات خشم و غضب بِنِه، درجات سِلم و رضا بجو

گرت آرزوی بقا بود ز طریق فقر و فنا بجو

ره رستگاری و عافیت بسراج علم و تُقی' بجو

که بنور علم بپا بود عَلَمِ نجات محمدی

 

بِجَهان، کُمِیْتِ خود از جهان، که جهان کُمیته‌ی غم بُوَد

طربش تَعَب، نِعَمَش نِقَم، زر و درهمش همه هَمّ بود

ز حدود شرع برون مرو اگرت بهشت اِرم بود

قدم ثبات بجو که دین همه در ثبات قَدَم بود

ز نزول آیه‌ی فَآسْتَقِمْ بِنِگَرْ ثبات محمدی

 

بگشای بینش معرفت،نه مکان ببین و نه لامکان

همه جا ظهور خدا نگر نه زمان بجوی و نه لازمان

که نبود و نیست بجز یکی همه در ظواهر و در نهان

بخود آی و با دل خود بگو که ز کیست بینش و عقل و جان

بخدا ز چشم خدانگر به توجّهات محمدی

 

ز حجاب ظلمت حس در آ لمعات وجه خدا نگر

بگشای دیده چو مشتری مه آفتابِ لقا نگر

چو فنا فناست، مجو، تو بقا بجوی و بقا نگر

ملکوت غیب و شهاده را همه در ظهور و خفا نگر

که مشعشع آمده هر یکی ز تشعشعات محمدی

 

چو سرشت آدم پاک دم ز خداست قابل تربیت

که رسد ز مایه‌ی بندگی به عُلُوِّ پایه‌ی سلطنت

همه کس نیافت به سعی خود ره این شرافت و منزلت

چه سعادت این کف خاک را که رسد به جنّت معرفت؟!

در این بهشت گشوده شد ز مجاهدات محمدی

 

که ز دست نفس گمان بَرَد که بدست خویش امان بَرَد

بیقین امان نَبَرد کسی مگر این امان بگمان بَرَد

دهد آنکه دست بدست او تو گمان مدار که جان بَرَد

که ز دست نفس بدست خود گهِ پنجه، پنجه توان بَرَد؟!

شکنند ساعد او مگر به مساعدات محمدی

 

ز ازل بآب محبّتش چو مُخَمَّر آمده ذات ما

تو بگو (فؤاد) مدیح او، که دهد جلای صفات ما

چه غم از هلاک بدن ترا؟ که به روح هست نجات ما

چو در این قوالب عنصری به حیات اوست حیات ما

نَبُوَد چگونه ممات ما تبع ممات محمدی؟

 

فواد کرمانی

موضوع: حضرت محمد (ص) مدح ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

 مبعثت حضرت رسول اکرم (ص)

 

ای که ز حق خواهی آن ظهور هو الحق

منتظری شمس را ز مشرق مشرق

تا برهانی دل از مقید و مطلق

سر الهی مقنع است محقق

کی شودت ظاهر آن حقیقت پنهان

 

آینه کن قلب را بصیقل کردار

تا شود از حق در او تجلی دیدار

کی شود از سنگ تیره شمس پدیدار

تا دل عاشق نگشت آینه‌ی یار

صورت یار اندر او نگشت نمایان

 

عقل جبلی شده بجهل مبدل

اسفلت اعلی نمود و اعلی اسفل

چون تو علیلی مبرهن است و مدلل

حنظل شکر تراست شکر حنظل

رو ز طبیبی بجوی داروی درمان

 

ای شده چون بوالحکم بجهل مقید

بولهب آسا خزیده نار مؤبد

خواهی اگر پی بری بمرد مجرد

پاک ز گل کن مشام دل چو محمد (ص)

تا ز یمن بشنوی روائح رحمان

 

چند سرائی حدیث طالب و مطلوب

یا که نشان از حبیب گوئی و محبوب

جان برادر تو جاذبی و تو مجذوب

یوسف خود را ز خود بجو که چو یعقوب

بوی قمیص آیدت ز مصر بکنعان

 

چون تو ندادی تمیز دیو ز مردم

ظلمت از آن یافت بر سراج تقدم

آصف اول نشسته در صف چهارم

دیو بسر بر نهاد تاج تکرم

آمد و بنشست بر سریر سلیمان

 

روح تو با اهل تن چو گشت مصاحب

ره بمعارج نبرد و پی بمراتب

چون تو نکردی بفکر ذوق مطالب

برشه مردان هژبر سالب غالب

یافته روباه چند پیش تو رجحان

 

آن متزهد که سرش آمده معلول

خواست یدالله را نماید مغلول

طعن یهود از لبش مبین و منقول

غلت ایدیهمش مبرهن و معقول

یداه مبسوطتان گواش ز فرقان

 

دید مقیم است شه مقام رضا را

آمده محکوم صرف حکم قضا را

بی سر و پا بسته یافت دست خدا را

دست ببرد و گشود دست هوا را

کرد بخود باری آنچه کرد ز عدوان

 

تاختن آرند اگر جنود سلاطین

ولی حق را کنند یکسان باطین

بهر کجا مضمحل شود ز خراطین

جند خدا غالبست و حزب شیاطین

مشت به نشتر زنند و لطمه بسندان

 

تیغ نبرد وجود اهل حقایق

پنجه‌ی خود رنجه می‌کنند خلایق

قاتل گرگان بود سهام علایق

بر اسد الله کس نیامده فایق

زحمت خود میدهند گله‌ی سرحان

 

کوشش بیهوده است کاوش عاطل

حق نشود مضمحل بحیله‌ی باطل

الغرض ای مغرضین جاهل و غافل

تیر فکندن بر آفتاب چه حاصل

کو بعلو کمال رسته ز نقصان

 

گر تو زنی سنگ قهر بر رخ بیضا

مهر ندارد ز سنگ قهر تو پروا

چون تو باسفل دری و شمس باعلا

سنگ تو نازل بفرق تست ز بالا

وز تو گزندی نیابد آن رخ رخشان

 

خلق چو از حیث رتبه قسم بقسمند

با هم و از هم جدا چو معنی و اسمند

در جبل جسم پاره ای بطلسمند

زمره‌ی دیگر ورای عالم جسمند

رسته گروهی هم ازتنند و هم از جان

 

چون تو ندانسته‌ای که معنی دین چیست

بر تو از اینشبهه شد که خسرو دین کیست

در تو بجز نقص عقل عیب دگر نیست

تا بکی اندر جهان جهل توان زیست

جاهل اگر خسرو است دارد خسران

 

قلب ترا زر بیغش آمده معبود

نقش قران از کتابت آیه‌ی مقصود

موئی و گوئی کجاست قائم موعود

کآورد از گنج حق دراهم معدود

تا ز قران پر کنیم کیسه و همیان

 

او بتو گوید بگوی ترک جهانرا

قرین من شو مخواه گنج قرانرا

لیک تو میخواهی آن ولی زمانرا

کآورد از عرش بر تو سفره‌ی نانرا

هم شود از معجزش قران تو تومان

 

خواهش ما چونخلاف خواهش یار است

کنار ما گر بود ز ما بکنار است

جنت ما و تو اتصال بنار است

ما و ترا باولی عصر چکار است

قسمت ما از وصال او شده هجران

 

ای پسر اینجا ترانه جای بساط است

منزل عنقاست این نه جای غطاط است

منهج حق تنگتر ز سم خیاط است

پل صراطست این نه پل رباطست

تا که از او هر خری گذر کند آسان

 

هر که از این ره گذر نموده بلا حیف

خوانده مر این راهرا احد من السیف

ره بسر سیف خاصه در وسط صیف

ره بسر سیف خاصه در وسط صیف

تا نروی مطلع نگردی از این کیف

طی صراط این بود «فؤاد» بر انسان

 

فواد کرمانی

موضوع: حضرت محمد (ص) مبعث ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

-------------------------------

 حضرت علی ابن ابیطالب (علیه السلام)

 

نه مراست قدرت آنکه دم، زنم از جلال تو یا علی

نه مرا زبان که بیان کنم ، صفتِ کمال تو یا علی

شده مات عقل موحدین ، همه در جمالِ تو یا علی

چو نیافت غیر تو آگهی، ز بیانِ حالِ تو یا علی

نبرد به وصف تو ره کسی ، مگر از مقالِ تو یا علی

 

هله ‌ای مُجلّیِ عارفان ، تو چه مطلعی تو چه منظری

هله ‌ای مولّه عاشقان، تو چه شاهدی تو چه دلبَری

که ندیده ام به دو دیده ام چو تو گوهری چو تو جوهری

چه در انبیا چه در اولیا ، نه تو را عدلی و هم سَری

به کدام کس مَثلت زنم که بُوَد مثالِ تو یا علی

 

توئی آنکه غیر وجود خود ، به شهود وغیب ندیده‌ای

همه دیده‌ای نه چنین بود شه من تو دیده‌ی دیده‌ای

فقرات نفس شکسته ای، سبحات وهم دریده ای

ز حدود فصل گذشته ای به صعود وصل رسیده ای

ز فنای ذات به ذاتِ حق ، بُوَد اتّصال تو یا علی

 

چو عقول و افئده را نشد ، ملکوتِ سرّ تو مُنکشف

ز بیانِ وصف تو هر کسی ، رقم گمان زده مختلف

همه گفته‌اند و نگفته شد ، ز کتابِ فضل تو یک الف

فصحای دهر به عجز خود ، ز ادایِ وصف تو معترف

بُلغای عصر به نطقِ خود ، شده‌اند لالِ تو یا علی

 

تو که خلق هیئت متصل کنی از عناصر منفصل

تو از طبیعت آب و گل بدر آوری صنم چگل

تو که می نهی دل معتدل به میان تودهء آب و گل

زنم اعتدال ترا مثل به کدام خلقت معتدل

که بر اعتدال تو مستدل بود اعتدال تو یاعلی

 

تو ز وصف خلق منزهی که رسیده ای به کمال رب

ملکوتیان جبروتیان همه از کمال تو در عجب

که کند چو عقل نفس را به سیاط علم و عمل ادب

احدی ز خلق ندیده ام که بجای خصم کشد غضب

متحیرم متفکرم همه در خصال تو یا علی 

 

تویی آن که در همه آیتی، نگری به چشم خدای بین

تویی آن که از کُشِفَ الغطا ، نشود زیاده ترا یقین

شده از وجودِ مقدّست ، همه سرّ کَنزِ خفا مبین

ز چه رو دَم از أنا ربکّم نزنی ، بزن بدلیل این

که به نورِ حق شده منتهی ، شرفِ کمال تو یا علی

 

تو همان درخت حقیقتی ، که در این حدیقه‌ی دنیوی

ز بروق نورِ تو مُشتعل ، شده نارِ نخله‌ی موسوی

أنا ربّکم تو زنی و بس ، به لسان تازی و پهلوی

ز تو در لسانِ موحّدین ، بُوَد این ترانه‌ی معنوی

که انا الحق است به حقِ حق ، ثمرِ نهالِ تو یا علی

 

تویی آن تجلّیّ ذوالمنن ، که فروغ عالم و آدمی

ز بروز جلوه ما‌خلق ، به مقام و رتبه مقدّمی

هله ‌ای مشیّتِ ذاتِ حق ، که به ذات خویش مُسلّمی

به جلالِ خویش مُجلّلی ، ز نوالِ خویش مُنعَمی

همه گنج ذاتِ مقدّست ، شده مُلک و مالِ تو یا علی

 

چو به آب زندگی از قدم گل ممکنات سرشته شد

همه را ز کلک منیع حق رقم ممات نوشته شد

احدی ز موت نشد رها به حیات اگرچه فرشته شد

ز اجل مقام تو شد اجل که اجل به تیغ تو کشته شد

تویی آنکه مرگ نبرده جان ز صف قتال تو یا علی

 

تو چه بنده‌ای که خدائیت ، ز خداست منصب و مرتبت

رسدت ز مایه‌ی بندگی ، که رسی به پایه‌ی سلطنت

احدی نیافت ز اولیا ، چو تو این شرافت و منزلت

همه خاندانِ تو در صفت، چو توأند مشرقِ معرفت

شده ختم دوره‌ی عِلم و دین ، به کمالِ آل تو یا علی

 

تو همان مَلیکِ مُهیمنی ، که بهشت و جنّت و نه فلک

شده ذکرِ نام مقدّست ، همه وِردِ اَلسنه‌ی مَلَک

پیِ جستجوی تو سالکان ، به طریقت آمد یک به یک

به خدا که احمدِ مصطفی ، به فلک قدم نزد از سَمَک

مگر آنکه داشت در این سفر طلبِ وصالِ تو یا علی

 

تویی آن که تکیه‌یِ سلطنت ، زده‌ای به تخت مؤبّدی

به فرازِ فرقِ مبارکت ، شده نصب تاج مُخلّدی

ز شکوه شأن تو بر مَلا ، جَلَواتِ عِزِّ ممجّدی

متصرّف آمده در یَدَت ملکوتِ دولتِ سرمدی

تو نه آن شهی که ز سلطنت ، بود اعتزالِ تو یا علی

 

تویی آنکه هستی ما خلق شده بر عطای تو مستدل

ز محیط جود تو منتشر قطرات جان رشحات دل

به دل تو چون دل عالمی دل عالمی شده متصل

نه همین منم ز تو مشتعل نه همین منم به تو مشتغل

دل هر که می نگرم در او بود اشتغال تو یاعلی

 

به می خُمِ تو سِرشته شد ، گِل کاس جانِ سبوکشان

ز رَحیقِ جام تو سرگران، سِر سرخوشان،دل بیهُشان

به پیاله‌ی دلِ عارفان ، شده ترکِ چشمِ تو می‌فشان

نه منم ز باده‌ی عشق تو ، هله مست و بی‌دل و بی‌نشان

همه کس چشیده به قدرِ خود، ز میِ زُلالِ تو یا علی 

 

ز بقای ملک و زوال او نرسد به جاه تو منقصت

که بس است همت بنده را چو رسد به دولت معرفت

بلی آنچه بنده طلب کند دهدش خدای ز مَکْرُمَت

نشد از خدای تو موهبت به تو گر خلافت و سلطنت

ز خدا نبوده بجز خدا طلب و سوال تو یاعلی

 

تویی آنکه سِدره‌ی مُنتهی ، بُودَت بلندیِ آشیان

رسد استغاثه‌ی قدسیان ، به درت ز لانه‌ی بی‌نشان

به مکان نیائی و جلوه‌ات ، به مکان ز مشرقِ لا‌مکان

چو به اوج خویش رسیده‌ای ‌، ‌ز عُلُوّ ِ قدر و سُمُوّ ِ شان

همه هفت کرسی و نُه طبق، شده پایمال تو یا علی

 

نه همین بس است که گویمت ، به وجودِ جود مکرّمی

نه همین بس است که خوانمت ، به ظهورِ فیض مقدّمی

تو مُنزّهی ز ثنای من ، که در اوجِ قُدس قدم همی

به کمال خویش معرّفی ، به جلالِ خویش مُسلّمی

نه مراست قدرت آنکه دم ، زنم از جلال تو یا علی

 

تویی آن که میم مشیّتت ، زده نقشِ صورتِ کاف و نون

فلک و زمین به اراده‌ات ، شده بی‌ سکون شده با سکون

به کتابِ عِلم تو مُندرج ، بُوَد آنچه کان و ما‌یکون

تویی آن مُصوّرِ ما‌خَلَق ، که من الظّواهرِ والبُطون

بُوَد این عوالم کُن فکان، اثرِ فِعال تو یا علی

 

تویی آن که ذات کسی قرین ، نشده است با احدیتّت

تویی آن که بر احدیّتت ، شده مُستدل صمدیّتت

نرسیده فردی و جوهری ، به مقام مُنفردیتت

نشناخت غیر تو هیچ‌کس ، ازّلیتت ابدّیتت

تو چه مبدأ‌یی که خبر نشد ، کسی از مآلِ تو یا علی

 

ز بروق طلعت انورت شده خلق، آتش موقده

که بود طلوع و بروز او همه از مشارق اَفئده

نه همین شرارهء عشق تو زده بر قلوب مجرَّده

ز جبل علم زده بر شجر ز محل دیر به بتکده

تو چه مشعلی که ز نور حق بود اِشتعال تو یا علی

 

ز کمند کید بلیس دون دل هر کسی نشود رها

مگر آن که بسته فؤاد خود به خدا و رسته ز ماسوا

چو کشیده خصم کمند خود همه جا نهفته و برملا

ز جهات ستّه بود مرا به محال کوی تو التجا

که محال دشمن دین بود گذر از محال تو یا علی

 

نه فرشته یافته در بشر چو تو ذوالکرم چو تو ذوالعفا

نه بشر شنیده فرشته را به چنین صفت به چنین صفا

به خدا ظهور عجایبی چو تو نیست در بشر از خدا

که تعجّب است به حقّ ِ حق، ز تو آن قناعت و این سخا

به طراز سورهء هل اتی‘ چه نکوست فال تو یا علی

 

تو که از علایق جان و تن ، به کمالِ قُدس مُجرّدی

تو که بر سرائرِ معرفت ، به جمالِ اُنس مُخلّدی

تو که فانی از خود و مُتّصف ، به صفاتِ ذاتِ محمّدی

به شؤنِ فانیِ این جهان ، نه مُعطّلی نه مقیّدی

بود این ریاست دنیوی ، غم و اِبتهالِ تو یا علی

 

تو همان تجلّیِ ایزدی ، که فراز عرشی و لا مکان

دهد آن فؤاد و لسان تو ، ز فروغ لوح و قلم نشان

خبری ز گردش چشم تو ، حرکات گردش آسمان

تو که ردّ شمس کُنی عیان ، به یکی اشاره‌ی ابروان

دو مُسخّر آمده مِهر و مَه ، هله بر هلالِ تو یا علی

 

هله‌ ای موحّدِ ذاتِ حق، که به ذات ، معنی وحدتی

هله ای ظهورِ صفاتِ حق، که جهان فیضی و رحمتی

به تو گشت خِلقتِ کُن فکان ، که ظهورِ نورِ مشیّتی

چو تو در مداینِ علمِ حق ، زشرف مدینه‌ی حکمتی

سَیَلانِ رحمت حق بُوَد ، همه از جِبال تو یا علی

 

نه عجب که خیل کروبیان همه خادم آمده بر درت

عظموتیان، ولهوتیان شده مات منظر و محضرت

تو چو دیو نفس کشته ای ملک آمده ست مسخرت

به مقام و رتبه چو از ملک متعال آمده جوهرت

گذرد ز پرّ فرشتگان طیران بال تو یا علی

 

نه عجب که ذوق تکلمت به کلیم نطق و بیان دهد

نه عجب که شوق تبسمت به مسیح روح روان دهد

به روان پیر دم جوان به علیل تاب و توان دهد

به لحد عظام رمیم را هیجان فزاید و جان دهد

گذرد نسیم شمال اگر شبی از شمال تو یا علی

 

منم آن مجرد زنده دل که دم از ولای تو می زنم

ره کوه و دشت گرفته ام قدم از برای تو میزنم

به همین نفس که تو دادیم نفس از ثنای تو می زنم

شب و روز حلقهء التجا به در سرای تو میزنم

نروم اگر بکشی مرا ز صف نعال تو یا علی

 

چه اگر مقدر عاصیان شده از مشیت کبریا

درکات دوزخ جان گزا که رقم شد از قلم قضا

چو مراست مهر تو مُهر دل،ز گنه نترسم و از جزا

تو اگر به دوزخ عاصیان نشوی به روز جزا رضا

ندهد خدای ملال ما که دهد ملال تو یا على

 

نرسید کشتی همتم ز یم غمت به کناره ای

بشکست فُلک مرا فلک به حجاره ای ز اشاره ای

به همین خوشم که نشسته ام به شکسته ای و به پاره ای

چه کنم ز غرق شدن مرا نه علاج هست و نه چاره ای

مگرم ز غیب مدد کند یکی از رجال تو یا علی

 

تو که آگه از نفحات حق به سرائرى و ضمائرى

نظر خدائى و مطّلع ز بواطنی و ظواهری

تو که بر تمامت انس و جان ز کرم معینی و ناصری

تو که در عوالم کن فکان به احاطه حاضر و ناظری

ز چه رو به پرسش حال ما نشود مجال تو یا علی

 

بنگر (فؤاد) شکسته را ، به دَرَت نشسته به التجا

به سخا و بذل تواش طمع ، به عطا و فضلِ تواش رجا

اگرش بِرانی از آستان ، کُند آشیان به کدام جا

ز پناهِ ظلِّ وسیع تو ، هم اگر رود برود کجا

که محیط کون و مکان بُوَد فلکِ ظلالِ تو یا علی

 

 مرحوم فؤاد کرمانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

موضوع: حضرت علی (ع) مدح ,
زبان شعر و شاعر: نوحه فارسی , فواد کرمانی

اینستاگرام نوحه باران

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">